خاطره
هعی یه جوجو هلندی داشتم دخمل بود غذا نمیخورد بی حال بود بعد یه روز بغل کردمش بعد دیدم داره بال بال میزنه زنگ زدم به دوستم و بابامو اینا بعد گفت میخواد پرواز کنه بعد دیدم تکون نمیخوره گرفتم بغلم گریه کردم😭😭اینم عکس روزای اخرش بود😓
هعی یه جوجو هلندی داشتم دخمل بود غذا نمیخورد بی حال بود بعد یه روز بغل کردمش بعد دیدم داره بال بال میزنه زنگ زدم به دوستم و بابامو اینا بعد گفت میخواد پرواز کنه بعد دیدم تکون نمیخوره گرفتم بغلم گریه کردم😭😭اینم عکس روزای اخرش بود😓