گفتاورد
گفت بنظر میرسد که در مسیری بیانتها و پر از پیچ و تاب رها شدم و من عاجزم از هجوم افکاری که همانند بندی به تک تک عصب های من گره خورده اند.من به اندازه نمیدانم هایی که گفتم و چرا هایی که در ذهنم خفه کردم، خستم.گفت که آن شکلی که از ظاهر من در بیرون دیده میشد همانند ستون محکمی است که اکنون پایه اش و درون تهی و پوچ دارد و خبری از استحکام و مقاومتش نیست. درون من حفره ها و چاله های عمیقی سر باز کرده اند که هرگز قادر به پر شدن نخواهند شد. پس باور های من کو؟ چه چیزی واقعی است؟ زندگی به چه معناست؟