خودتون رو در خونه ی دلخواه خودتون تصور کنید که میزبانید و مهموناتون آدمای مورد علاقه شما هستند. حالا یا عشق ، پدر و مادر ، برادر و خواهر و.... حالا تصور کنید از عصر تا نیمه های شب غذا ها و دسر های خوشمزه خوردید بازی کردید فیلم مورد علاقه تون رو دیدید و کلی رفع دلتنگی کردید. حالا نیمه های شب شده و وقت رسیدن میهمان های عزیزتون فرا رسیده. اون ها پس از یک خداحافظی طولانی خونه رو ترک میکنند. شما در رو میبندید و روی مبل میشینید ، به خونه تاریک و افکار شلخته تون نگاه میکنید. به این حس میگن تاسیان.
بچه ها من خواستم یه چیزی بگم که شاید نباید بگم. من هیچ وقت اون قسمت از کتابی رو که دوست دارم هایلایت نمیکنم و به جاش خودم با خودکار توی یه دفتر مینویسم. چون میترسم وقتی کسی کتابمو ببینه ازم بپرسه چرا؟ و خب من از توضیح دادنش عاجزم. از نشون دادن زخمام به گرگ ها میترسم. از این که بوی خون زیر بینیشون بره و حمله کنن.
صبر کن باران بگیرد میروم یا که پایم جان بگیرد میروم صبر کن من بغض دارم اندکی گریه ام پایان بگیرد میروم آبرویم می رود با چشم تر صبر کن باران بگیرد می روم
بچه ها من فهمیدم همه چی زیر سر این وابستگی بی صاحابه. همه ی این دل تنگیایی که داره به مغز و استخونمون میرسه زیر سر این وابستگیه. مثلا امروز من یکی دیگه از ادمای عزیز زندگیمو از دست دادم ولی چون بهش وابسته نبودم دلم تنگ نیست . ناراحت هستم چرا ولی خب اونطوری که قبلا ادمای زندگیمو از دست میدادم اذیت میشدم الان دیگه نیستم.
امروز یه اتفاق غمگین واسم افتاد.از دیروز برای پستم کلی زحمت کشیدم و کلی ادیت قشنگ زدم و کلی منتظر انتشارش موندم . بعد داشتم همینجوری توی تستچی میگشتم دیدم از قبل یه نفر همونو ساخته و ویژه هم شده و بعد پستم رو قبل از انتشار حذف کردم.
امروز اخرین گریه ی تابستونمم کردم. اهنگ بنگ بنگ علیرضا جی جی و گوش کردم و گریه کردم و با غم رقصیدم. ولی خوشحالم. خوشحالم. حالم خوبه .اوضاعم نه ها ولی حالم چرا. نمیدونم میگیرید چی میگم یا نه. ولی خب... امیدوارم سال تحصیلی خوبی داشته باشم . و یه پاییز غمگین. ولی خوشی وخوشحالی رو برای همتون ارزو میکنم.