گل های زیادی درون قلبم پرورش دادم، بزرگ کردم ولی چه فایده خشک شدن و مانند برگان خزان ریختند و باد آنهارا در آغوش گرفت ، با خود گفته بودم دوباره آن هارا میکارم ولی دستانم برای اینکار زیادی زخمی شده بود ، تیغ های گل های قبلی دستانم را زخمی کرده بود؛ آنقدر زخمی که دستانم توان کاشتن دوباره و تحمل ان درد را نداشتم،درد داشتند، آنقدر زخمی که قلبم با خون دستانم جاری شد
وقتی میگن حالت خوبه جواب اصلیم اینکه نه حالم خرابه میگن چرا مگه چیشده و من باید این شکلی باشم که نمیدونم چون دلیلی خوبی برای اینکه بگم حالم خرابه ندارم پس این شکلی جواب میدم که خوبم یا اگه تو خوب باشی منم خوبم
بزار این سوالو یه جور دیگ بپرسم واقعا ارزشی برای این چیزی که،اسمشو زندگی میزاریم،وجود داره؟ _دازای
از یه جایی به بعد دیگه نه حالت بده،نه خوب از خودت میپرسی میتونه ادامه بدی؟ میگی نه و ادامه میدی
برای منم هیچوقت آسون نبود، فقط کمتر راجع بهش حرف زدم، فقط از یه جا به بعد دیگه راجع بهش حرف نزدم، و تو من رو از سکوتم قضاوت کردی.
شخصیت هایی در من وجود دارند که همدیگر را زخمی میکنند، همدیگر را میکشند، همدیگر را در خرابه های روحم خاک میکنند