خاطره

در سایه‌ی سکوت، قلبم شکست، محبتی که نبود، روحم را بست. دستانی که باید پناه می‌داد، خالی ماند و تنهایم گذاشت. چشمانم به در، هر شب خیره، به امید نگاهی، حتی دیر. اما سکوت، تنها پاسخ بود، محبتی که نبود، قلبم را ربود. ای کاش کلامی، حتی سرد، می‌شکست این دیوارهای درد. اما حالا، در این خلأ عمیق، خودم را یافتم، قوی و دقیق.

میم
عکس

جدی؟!پس کی داره ازت فیلم میگیره?

خاطره
عکس

در جایی دور دست، زیر سقف آسمان میان بناها قدم می‌زنم. خاطرات مانند سیل هجوم می‌آورند و مرا در خود غرق می‌کنند.