خاطره
در سایهی سکوت، قلبم شکست، محبتی که نبود، روحم را بست. دستانی که باید پناه میداد، خالی ماند و تنهایم گذاشت. چشمانم به در، هر شب خیره، به امید نگاهی، حتی دیر. اما سکوت، تنها پاسخ بود، محبتی که نبود، قلبم را ربود. ای کاش کلامی، حتی سرد، میشکست این دیوارهای درد. اما حالا، در این خلأ عمیق، خودم را یافتم، قوی و دقیق.