گفتاورد

حتی تستچی هم تولدمو تبریک نگفت، فکر میکرد تولدم فرداست

خاطره
عکس

منو بابامو دختر خاله هام و خواهرکوچیکم رفتیم پارک، اونجا یه ماشین دیدم که دو نفر نشسته بودن که یکیشون خیلی شبیه سامان ویلسون بود🥰 بعد من بی دلیل ازشون میترسیدم نمیدونم چجوری توصیف کنم دنبال یه جا بودم قایم بشم بی دلیل ها، يکيشون به من نگاه کرد و 🚬 کشید منم ترسم بیشتر شد دیگه رفتن، بعد رفتیم سوپرمارکت و میدونین کیا فروشنده بودن؟ همون دوتاا کهه ازشون میترسیدمم شاید فکر کنین تا الان ایسگایی چیزی کردم و براتون مسخره بوده ولی من وقتی بی دلیل میترسم حتما یه چیزی هست و نمیتونم توصیف کنم چقدر عجیب بود