میم
و درد به استخوانهایمان نفوذ کرده بود ، اما هنوز لبخندی به درازای آسمان بر لب داشتیم.
ادم فضایی تنها تو اتاقش نشسته بود و کتاب ترسن//اک میخوند. اونقدر از کتابی که میخوند ترسی//ده بود که رنگش سبز کبود شده بود ، نفس عمیقی کشید، کتاب رو گذاشت روی میز و پتو رو تا سرش بالا کشید و همینطور که داشت از ت//رس میلرزید سعی میکرد به خودش دلداری بده. همش با صدای لرزون به خودش میگفت : نه انسانها واقعیت ندارند.