
در جریان زندگی خودت، مانند رودی باش که به ابشار راه نداره... جاری باش، آرام جاری باش و به جریان زندگی ات اجازه ی فروپاشی رو نده🌕🪷 به جای اینکه تو در زندگی جاری باشی، بگذار زندگی در قالب رودی در تو جاری باشد...

در جریان زندگی خودت، مانند رودی باش که به ابشار راه نداره... جاری باش، آرام جاری باش و به جریان زندگی ات اجازه ی فروپاشی رو نده🌕🪷 به جای اینکه تو در زندگی جاری باشی، بگذار زندگی در قالب رودی در تو جاری باشد...

سم مدام میگوید:«تازگی ها مرد خندان بیرون پنجره دیگر خندان نیست و به من لبخند نمیزند؛ طوری که انگار غمگین است. شاید فقط باید بگذاریم بیاد تو...» «سفری به انتهای دنیا»

فقط میلی بیدار بود و اگر او (که به شکل غیر معمولی، متفکرانه به ستاره های آسمان نگاه میکرد🌌) جلو نیامده بود و در گوشم زمزمه نکرده بود:«صداش رو میشنوی؟🎶» امکان داشت که هیچوقت متوجه واقعی بودن صدا نشوم. به نشانه ی موافقت سر تکان دادم یک بار دیگر به آسمان نگاه کرد و بعد هم نگاهی به من انداخت. «به نظرت نمیآد که انگار ی نور عجیبغریبی داره از اون بالا میآد؟🌕☄» پرسیدم:«از اون بالا؟» چشم های میلی در تاریکی میدرخشید. «سفری به انتهای دنیا»

چطور میتوان با چیزی زندگی کرد که زندگی کردن با آن غیر ممکن است؟ چطور میتوان چیزی را پذیرفت که پذیرفتنش غیرممکن است؟ (منظور جمله، به شکلی به مرگ مربوط میشود) «سفری به انتهای دنیا»

البته جادویی در نور ستاره ها وجود داره... اینو همه میدونن. در ماه هم همینطور. از هرکی میخوای بپرس🌑⭐ «دختری که ماه را نوشید»