گفتاورد
دوش دیدم که ملائک ره میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده ی مستانه زدند آسمان باد امانت نتوانست کشید قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند جنگ هفتاد و دوملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند شکر آن را که میان من و او صلح افتاد حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند -حافظ
آن شب را به خاطر آور آن شب صبح فام، شبی که روشناییاش چشم را خیره میکرد نه، شب نبود روزترین شب عمرم در کنار تنها تسکین دردهایم هم او که مرا با خود به سرزمینی ناشناخته برد هم او که همانند قیس مجنون مرا به وادی کوه و بیابان کشید آری. او بود و من بودم، شب بود و روز بود آسمان پر از خورشید و ستاره همه بودند و من و او نیز... -با من بمان