دختره نوشت :«اینقدر درگیر کارام بودم که نمیرسیدم برم ببینمش. آخرش طاقت نیورد خودش اومد پشت پنجره مون».
ما خیلی وقت بود که عادت داشتیم دنبال همدیگه، همه جا بریم. اما ایندفعه فرق داره ساتورو. اینبار من تنها میرم :))
از اعماق قلب خانواده تستچی رو دوست دارم ولی خواهشا #اشتراک_گذاری رو تموم کنین. قبلا که میومدم چارسو اینقدر مطالب جذاب و دوست داشتنی زیاد بود همه رو با حوصله میخوندم. اما الان همه چی شده اشتراک گذاری و پست های واقعا خوندنی بینشون گم میشه و در نتیجه لایک ها میاد پایین. لطفا تمومش کنین خانواده دوست داشتنی من. اگه میخوایین ایده ها و احساساتتون رو به اشتراک بذارین کامنت زیر هر پستی موجوده. استدعای من رو بشنوین!
دردناک است. اینکه جایزه مسابقه ای باشی و هیچکس علاقه ای بهت ندارد. او می توانست خودش راهش را انتخاب کند. به دنبال زندگی خودش برود و عاشق دختری شود. اما سرنوشتش اینگونه رقم نخواهد خورد. شاهزاده ، باید بماند و به اجبار همسر کس دیگری شود. داستان های عاشقانه را فقط در کتاب هایش بخواند. خودش را میان مشکلات سرزمین و مردمش غرق کند و در نهایت ، تنها یک مجسمه از او باقی بماند.
نیمه شب ، وقتی مطمئن شدم به خواب رفته ، آن را برداشتم و به اتاق شیرینی پزی ام رفتم. ساعت خاموشی است و میدانستم چه خطر بزرگی کرده ام. هرکس در این ساعت از اتاقش بیرون برود ، مجازات خواهد شد. آرشه را برداشتم و با تمام وجود نواختم. لمس کردن تنه بلوطی اش ، حس آزادی بهم می داد. نت های موسیقی ، حالم را بیان می کردند. با اینکه باد سردی میان موهایم می وزید ولی انگار از محیط اطرافم رها شده ام. بعد از اینکه آهنگم تمام شد ، مطمئن شدم هیچکس مرا ندیده باشد. امشب ، برایم مفهوم آزادی پررنگ تر شد.