گفتاورد

از اعماق قلب خانواده تستچی رو دوست دارم ولی خواهشا #اشتراک_گذاری رو تموم کنین. قبلا که میومدم چارسو اینقدر مطالب جذاب و دوست داشتنی زیاد بود همه رو با حوصله میخوندم. اما الان همه چی شده اشتراک گذاری و پست های واقعا خوندنی بینشون گم میشه و در نتیجه لایک ها میاد پایین. لطفا تمومش کنین خانواده دوست داشتنی من. اگه میخوایین ایده ها و احساساتتون رو به اشتراک بذارین کامنت زیر هر پستی موجوده. استدعای من رو بشنوین!

خاطره
عکس

‟I have lived in the space between the stars of his eyes‟

خاطره

دردناک است. اینکه جایزه مسابقه ای باشی و هیچکس علاقه ای بهت ندارد. او می توانست خودش راهش را انتخاب کند. به دنبال زندگی خودش برود و عاشق دختری شود. اما سرنوشتش اینگونه رقم نخواهد خورد. شاهزاده ، باید بماند و به اجبار همسر کس دیگری شود. داستان های عاشقانه را فقط در کتاب هایش بخواند. خودش را میان مشکلات سرزمین و مردمش غرق کند و در نهایت ، تنها یک مجسمه از او باقی بماند.

خاطره

نیمه شب ، وقتی مطمئن شدم به خواب رفته ، آن را برداشتم و به اتاق شیرینی پزی ام رفتم. ساعت خاموشی است و میدانستم چه خطر بزرگی کرده ام. هرکس در این ساعت از اتاقش بیرون برود ، مجازات خواهد شد. آرشه را برداشتم و با تمام وجود نواختم. لمس کردن تنه بلوطی اش ، حس آزادی بهم می داد. نت های موسیقی ، حالم را بیان می کردند. با اینکه باد سردی میان موهایم می وزید ولی انگار از محیط اطرافم رها شده ام. بعد از اینکه آهنگم تمام شد ، مطمئن شدم هیچکس مرا ندیده باشد. امشب ، برایم مفهوم آزادی پررنگ تر شد.

خاطره

اسم من ارن یئگره. از بچگی دوست داشتم اقیانوس رو ببینم. نمیدونم شاید چون مثل من وگذشته ای که داشتم پر از رازه. میخواستم من و کسایی که دوست داشتم آزاد و رها باشیم درست مثل اقیانوس. من برای ازادی مردمم تلاش کردم. تلاش کردم تا ما رو به عنوان انسان های حقیقی بپذیرن. اما وجود مردم اون طرف دیوار تاریک تر از شب های پارادایس هست. اونا ما رو ندیدن ، نشنیدن و درک نکردن. مردم من حتی میخواستن تمام جنایات اونا رو ندید بگیرن ولی بازهم اونا ازادی ما رو نپذیرفتن. من ازادی نوادگان یمیر رو برمی گردونم!

خاطره

». اجازه ورود داد. همچنان سرم پایین بود و نمی دانستم باید چکار کنم. طبق آداب ، باید منتظر بمانم تا شاه اجازه مرخصی بدهد. صدای چکمه هایی را می شنیدم. کمی بعد سایه یک مرد تنومند رویم افتاده بود. جرات به خرج دادم و کمی سرم را بالا گرفتم. مردی بلند قامت با موهای مشکی که از پشت بسته بود. لباس نظامی تیره و شنلی همرنگ آن. مشتش را به سینه اش کوبید و گفت :« فرمانده اوترد ، در خدمت شماست سرورم ». ابهت ، قدرت و شجاعتش نظرم را جلب کرد. باید از کجا می دانستم قرار است بشود مهم ترین آدم زندگی ام ؟!

خاطره

میگفت : نخل شخصیت عجیبی داره برای همین واحد شمارش اون نفره . اگه سرنخل قطع بشه میمیره ؛ اما سقوط نمیکنه ، پژمرده یا خشک نمیشه ، فقط میمیره . . اونم ایستاده و سرپا ؛ حکایت آدماست بعد رفتن بعضیا ؛ بعد رفتنش ، نه سقوط کردی ، نه خشکیدی و نه پژمردی ؛ فقط مردی ، ایستاده و سرپا : )!🗝'🔓⤿

خاطره

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم ؛ مرا فریاد کن !

خاطره

کای می خندد و می گوید :« تو عجیب ترین آدمی هستی که دیدم ». ـ چرا چون نسبت به بقیه قدم کوتاه تره یا لاغرترم یا زودتر خسته میشم ؟! سرش را تکان میدهد و پاسخ می دهد :« نه چون مثل بقیه دنبال ترفیع نیستی. من آدمای زیادی دیدم. مدت طولانی رو تو جاهای مختلف کار کردم. پس تقریبا میتونم بفهمم کی قابل اعتماد هست یانه ». ـ حالا که راز همدیگه رو می دونیم ، بیا پیمان دوستی ببندیم. تا وقتی که زنده ایم ، هوای هم رو داشته باشیم لبخندی زدم و بهش دست دادم. شاید اینجا و او تنها کسی باشد که بتوانم رویش حساب کنم.

خاطره

«بله، به تو احتیاج دارم؛ قصه‌‌ی پریان من. زیرا تو تنها کسی هستی که می‌توانم درمورد رنگ یک ابر با تو صحبت کنم، از نغمه‌ی اندیشه‌ای

خاطره

من حق نداشتم که بیرون بروم. باید طبق گفته های دکتر در محیط استریل شده بمانم. اما خب همه چیز طبق نقشه های آنان پیش نخواهد رفت. من فرار کردم. با او اشنا شدم و توانستم باران را لمس کنم. من زندگی کردم و به نظرم ارزشش را داشت. حتی حالا که قلب او در سینه ام می تپد. شاید نباشد ولی من تنها کسی هستم که نبض رویش را درونم احساس میکنم

خاطره

سخت است ببینی اش و نتوانی با او صحبت کنی. آن هم به خاطر قوانین ممنوعه یک سرزمین. شایدم حق داشتند. کسی چه می داند ، شاید یک روز برسد که یک پسر آهنگر بتواند با شاهدخت قلمرواش صحبت کند. به خاطر او وارد ارتش شدم و حالا فرمانده سربازان پدرش هستم. اما چه حیف. چشم هایمان باهم سخن میگویند. روزی او و سرزمینم را پس خواهم گرفت. قول میدهم

خاطره

گفت :« اگه این ناشناس ، از قصه شوالیه نقره ای خوشش بیاد ، خیلی بد میشه ». داستانش را مادرم برام میخواند. جنگجویی که هرکس چهره اش را ببیند ، او را روزی خواهد کشت. گفتم :« نگران من نباش تیلدا. کسی برای کشتن یه دختر توی یه مهمون خونه نمیاد ». اما این دروغ محض است. درست از آن شب به بعد ، سایه های بیشتری اطرافمان را دربر گرفتند.

خاطره

حرف پدر را به یاد آوردم :« تو چشمای دودی مادرت رو داری ». پسرها از روی پدر کپی خورده اند. همان چشم و موی یک رنگ. یادم آمد من برای پدر ، یادآور جوانی های مادرم بودم. دوستم داشت. عاشقانه و بی ریا.

خاطره

کنار خیابون کتاب فروشی همیشه چندتا دوره گرد هست. آدمایی مثل اون دختری که نقاشی میکشید و پسری که جرای خیابونی داشت. چند وقتی می شد که می دیدم دختر کک مکی مو حنایی به جای منظره شهر ، چهره اون رو میکشه. یه صورت بی نقص با همون موهایی که همیشه خدا گوجه شده بود پشت سرش. قایمکی هم با خودش می خندید. پسر هم شعرهاش تغییر کرد. انگاری منتظر کسی بود. بعد چند وقت دیگه نیومدن پرسیدم کجان ؟! گفتن هیچی به آرزوشون رسیدن :))

خاطره

رفته بودم کتاب فروشی همیشگیم.یه سری از مشتری هاش دائمی بودن.مثل اون پسری عینکی با موهای مشکی فرفری.نشستم جای همیشگیم و نگاهش کردم.عادت داشت کتاب کیمیاگر را نگاه کند. یک روز از روی کنجکاو تا قبل از اومدنش کتاب رو نگاه کردم. صفحه تا خورده رو باز کردم. نوشته بود : و آن کسی که هر روز نگاهم میکند. تمام جهان توطئه کرده اند تا به من کمک کنند تو را پیدا کنم. دوستت دارم :))

خاطره

امروز که رفته بودم یه قدمی تو شهر بزنم ، دختری با موهای فرفری مشکی و پیراهن گلدار دیدم. با یه کوله پشتی زرد منتظر اتوبوس بود. با خودم گفتم این دختر این موقع شب چرا تنهاست ؟! اما تنها نبود. نگهبانش ، با کت و شلوار مشکی مراقبش بود. موهاشو پشت سرش با کش بست و همراهش منتظر موند تا اتوبوس بیاد. تیپ کلاسیک دختر و رسمی همراهش واقعا زیبایی خاصی داشت. وقتی هم که اتوبوس اومد ، دختر سوار شد اما چشماش رو نتونست از روی پسر ببنده. پشت پنجره خیره بهش موند. انگار تو دلش بهش میگفت :«نگران نباش؛من همیشه پیشتم».