
دختره نوشت :«اینقدر درگیر کارام بودم که نمیرسیدم برم ببینمش. آخرش طاقت نیورد خودش اومد پشت پنجره مون».
دختره نوشت :«اینقدر درگیر کارام بودم که نمیرسیدم برم ببینمش. آخرش طاقت نیورد خودش اومد پشت پنجره مون».
و انتهای این قصهی سرد و سفید همیشه سبز خواهد بود تا رسیدن سال نو ، تنها یک سلام خورشید باقی ست . . . *هزاران تبریک* 🎀✨
عزیزای دلی که قصد کپی کردن نوشته های دیگران رو دارین یا حتی به قول خودتون "میخوایم ایده بگیریم" به راحتی میتونید نوشته و جملات رو تغییر بدید و چیزای جدید خلق کنید. به حدی وقتی می بینم بعضیا به راحتی از روی دیگران کپی میکنن و فکر میکنن واو ما چه خفنیم! نه اینطور نیست! این پست هایی که منتشر میشه چندین روز روشون فکر میشه تا چیز درست حسابی ازش دربیاد! با اینکارا فقط خستگی و چشم درد و افسوس زمان از دست رفته ام رو میخورم. این زرنگی نیست خنجر زدن به اعتماد دوستاتون و زحماتشون هست.ممنون که گوش کردید!
ما خیلی وقت بود که عادت داشتیم دنبال همدیگه، همه جا بریم. اما ایندفعه فرق داره ساتورو. اینبار من تنها میرم :))
از اعماق قلب خانواده تستچی رو دوست دارم ولی خواهشا #اشتراک_گذاری رو تموم کنین. قبلا که میومدم چارسو اینقدر مطالب جذاب و دوست داشتنی زیاد بود همه رو با حوصله میخوندم. اما الان همه چی شده اشتراک گذاری و پست های واقعا خوندنی بینشون گم میشه و در نتیجه لایک ها میاد پایین. لطفا تمومش کنین خانواده دوست داشتنی من. اگه میخوایین ایده ها و احساساتتون رو به اشتراک بذارین کامنت زیر هر پستی موجوده. استدعای من رو بشنوین!
دردناک است. اینکه جایزه مسابقه ای باشی و هیچکس علاقه ای بهت ندارد. او می توانست خودش راهش را انتخاب کند. به دنبال زندگی خودش برود و عاشق دختری شود. اما سرنوشتش اینگونه رقم نخواهد خورد. شاهزاده ، باید بماند و به اجبار همسر کس دیگری شود. داستان های عاشقانه را فقط در کتاب هایش بخواند. خودش را میان مشکلات سرزمین و مردمش غرق کند و در نهایت ، تنها یک مجسمه از او باقی بماند.
نیمه شب ، وقتی مطمئن شدم به خواب رفته ، آن را برداشتم و به اتاق شیرینی پزی ام رفتم. ساعت خاموشی است و میدانستم چه خطر بزرگی کرده ام. هرکس در این ساعت از اتاقش بیرون برود ، مجازات خواهد شد. آرشه را برداشتم و با تمام وجود نواختم. لمس کردن تنه بلوطی اش ، حس آزادی بهم می داد. نت های موسیقی ، حالم را بیان می کردند. با اینکه باد سردی میان موهایم می وزید ولی انگار از محیط اطرافم رها شده ام. بعد از اینکه آهنگم تمام شد ، مطمئن شدم هیچکس مرا ندیده باشد. امشب ، برایم مفهوم آزادی پررنگ تر شد.
اسم من ارن یئگره. از بچگی دوست داشتم اقیانوس رو ببینم. نمیدونم شاید چون مثل من وگذشته ای که داشتم پر از رازه. میخواستم من و کسایی که دوست داشتم آزاد و رها باشیم درست مثل اقیانوس. من برای ازادی مردمم تلاش کردم. تلاش کردم تا ما رو به عنوان انسان های حقیقی بپذیرن. اما وجود مردم اون طرف دیوار تاریک تر از شب های پارادایس هست. اونا ما رو ندیدن ، نشنیدن و درک نکردن. مردم من حتی میخواستن تمام جنایات اونا رو ندید بگیرن ولی بازهم اونا ازادی ما رو نپذیرفتن. من ازادی نوادگان یمیر رو برمی گردونم!
». اجازه ورود داد. همچنان سرم پایین بود و نمی دانستم باید چکار کنم. طبق آداب ، باید منتظر بمانم تا شاه اجازه مرخصی بدهد. صدای چکمه هایی را می شنیدم. کمی بعد سایه یک مرد تنومند رویم افتاده بود. جرات به خرج دادم و کمی سرم را بالا گرفتم. مردی بلند قامت با موهای مشکی که از پشت بسته بود. لباس نظامی تیره و شنلی همرنگ آن. مشتش را به سینه اش کوبید و گفت :« فرمانده اوترد ، در خدمت شماست سرورم ». ابهت ، قدرت و شجاعتش نظرم را جلب کرد. باید از کجا می دانستم قرار است بشود مهم ترین آدم زندگی ام ؟!
میگفت : نخل شخصیت عجیبی داره برای همین واحد شمارش اون نفره . اگه سرنخل قطع بشه میمیره ؛ اما سقوط نمیکنه ، پژمرده یا خشک نمیشه ، فقط میمیره . . اونم ایستاده و سرپا ؛ حکایت آدماست بعد رفتن بعضیا ؛ بعد رفتنش ، نه سقوط کردی ، نه خشکیدی و نه پژمردی ؛ فقط مردی ، ایستاده و سرپا : )!🗝'🔓⤿
قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم ؛ مرا فریاد کن !