

[برگرد! گفتمش...در آخر گفتم؛برگرد! من شکسته ام و این تکه های شکسته مدام دستانم را میبرند...برگرد! من گمشده ام و هرچه میدوم راه را پیدا نمیکنم...برگرد! پاهایم دگر توان دویدن ندارند و قلبم مدام تورا میخواهد...برگرد! برگرد و مرا در آغوش بکش؛ برگرد و بگذار بر روی شانه هایت اشک بریزم ...برگرد و تا طلوع خورشید با موهایم بازی کن؛ بلکه شاید آرام بگیرم!]