هیچ نبود و هیچ نخواهد ماند... اخر خودمم و خدایم و مسائل ریاضیم و البته یک صفحه ی شطرنج و کتاب های شعرم...
هیچ نبود و هیچ نخواهد ماند... اخر خودمم و خدایم و مسائل ریاضیم و البته یک صفحه ی شطرنج و کتاب های شعرم...
وقتی وارد مدرسه ی جدید شدم یه دوست صمیمی داشتم امارفت وبادونفردیگه دوست شدوکلا منو فراموش کرد ... یه دوست دیگه هم داشتم که رابطه ام باهاش خیلی صمیمی نبود.این دوستم مامانش معاون مدرسمون بوداون دوست صمیمیم هم باباش دبیرمون بود. یه روز این دوستم گفت که دیروزبااون دوست صمیمیم رفتن طبقه سوموازمایشگاه هارو دیدن ( طبقه سوم برای ما ممنوعه) امروزمیخواست بره ازمامانش دوباره اجازه بگیره و بریم سه تایی ببینیم.خلاصه ماسه تایی رفتیم خوش گذرونیدم ازاون روزبادوست قبلیم رابطم بهتر شد و ممنون اون یکی دوستمم...
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟... بی وفا حالا که من افتاده ام ازپا چرا ؟... خوش به حالت شهریارا او فراموشت نکرد من چه گویم که دگر خاطره ای هم نیستم...