گفتاورد
یه جمعه بعد از ظهر خونه مامان بزرگ بابا بزرگتی ، میری سراغ کتابخونه و حسابی می گردیش ، همینجوری که داری می گردی دو سه صفحه از بعضی کتاب ها رو می خونی که یهو کتاب های بچگی بابات رو می بینی ... دو سه تا ژول ورن و قصه های مجید ... یکی از ژول ورن ها رو بر می داری و شروع می کنی به خوندن ، وقتی پنج شیش فصل خوندی بابا بزرگت سر می رسه و حسابی باهم حرف می زنید ، وقت رفتن هم بابا بزرگت دو سه تا کتاب بهت می ده تا بخونیشون ... این یعنی خود زندگی .....