خاطره آزمودیوس بچها یکی یه شب رفته بود صحرا ساعت ۵یا۴ صبح زمستونم بوده هوام تاریک بوده بعد برگشتنی هی احساس میکنه یکی از پشتش رد میشه...یارو میترسه و سریع میرسه خونه....🙂😂😂میبینه پشم کلاش بوده که آویزون بوده...اون هی تکون میخورده😂🤣 36 ❤️ 11 💬 🚩