خاطره
چندشب پیش داشتم خونه ی فامیل دورمون آجیل میخوردم . دختر بچه ای بود مثل من اسمش زهرا .. داداش کوچیکم خسته بود و باهاش بازی نکرد منم واسه اینکه دلش نشکنه باهاش بازی کردم :) یه بادوم زمینی برداشتم باهاش گل یا پوچ بازی کردیم و آخرش گذاشتم تو آجیل ها ... نمیدونم چرا ، واقعا اتفاق خاصی برام نیفتاده بود ، ولی احساس میکنم اونی که این بادوم زمینی رو بخوره ، مطمئنا یک خاطره ی خوب نیره ی توی شکمش و شاید حس خوبی بعدش بگیره :) خدایا اون بادوم زمینی بره او دهن یکی ...