POV: تابستونه، نسیم میوزه، کلی وقت داری تا به کارای مورد علاقت برسی یا هیچ کاری نکنی
شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند؟ گره در روح و روانت به جهانت بزند؟ شده در خواب ببینی که تو را قرض کنند؟ بروی وهم شوی تا که تو را فرض کنند؟ شده در گوش تو گوید که تو را باز تو را...؟ نشوم فاش کسی تا که شوم راز،تو را؟
گهی گریان، گهی خندان، گهی چون ابر سرگردان گهی عاقل تر از عاقل، گهی نادان تر از نادان
POV:تو و دوستت خیال پردازین و حالا که باهم تنها شدین میتونین همه سناریوهای ذهنتونو براهم تعریف کنین
POV: تو درونگرا هستی و بعد مدتی تو جمع بودن نیاز داری تنها باشی تا آرامشتو دوباره به دست بیاری
اهل کاشام اما شهر من کاشان نیست شهر من گمشده است من با تاب من با تب خانه ای در طرف دیگر شهر ساخته ام _سهراب سپهری
اگر لباس های گلدوزی شده ی آسمان را داشتم، گلدوزی هایی با نوارهای نقره ای و طلایی، لباس های آبی،مات و تیره ی شب، روز و سحرگاهان آنها را نثار قدم ات می کردم اما چه کنم که فقیرم و جز رویاهایم چیزی ندارم، رویاهایم را به پایت می ریزم، آهسته قدم بردار، بر رویاهایم گام می نهی _ویلیام باتر ییتس
گاه چنین است؛ حرف های کوچک ما،قطره ای ناچیزی ست که جام غم های دیگران را لبریز می کند. _جبران خلیل جبران