پسر کهربایی من.. تو حال اشک های من.. پس همیشه حالتو خوب نگه دار تا بتونی بغلم کنی...) -M͜͡𝗮𝘁𝗿𝗼𝗻
مگر میشود نیمی از جانت را به چشم ببینی ولی چشمان سیاه و کهکشانیاش، موهایی که به شب طعنه میزنند و خودت دلیل امواج پریشانش هستی، گناه کوچک مخفیانه ات را نشناسی؟
گمان میکردم از سیاهی عبور کردم .. تا اینکه حال را نفس کشیدم و فهمیدم .. این تازه آغاز بود .. سیاهی به آرامی مرا میبلعید .. هرچند نمیدانستم .. خودم بخشی از سیاهی بودم.
احساسات پریشان و قلبی گریان .. زندگی در گرداب دردها محاصره شده بود .. در گردابی از دردهایی که نامی نداشت ، درکی نداشت .. تا زمانی که احساس میشد .. تنها باید حس میشد تا درک میشد.. چه تلخ بود .. اشک های پرغروری که در تاریکی ریخته میشد ..!
دلم میخواست دور شوم ، دیگر برنگردم ، ناپدید شوم .. توی جنگل گم و گور شوم ، وسط ابرها، چیز دیگری یادم نیاید ، فراموشی ..
زماني كه درد به استخؤان ها برسد سكوت ميشؤد ..