هرجای آن کتابخانه را نگاه می کنم نامه های یواشکی مان است . همان نامه هایی که مخفیانه بینمان رد و بدل میشد !
میگویند آدمها به وقت مرگ، بوی چیزی را میگیرند که بسیار دوستش داشتند و من به هنگام مرگ، بوی موهای تو را خواهم داشت.
او تورا کشته بود اما تو طوری رفتار میکردی که اگر بر سر مزارت شاخه گلی میاورد باز هم اورا میبخشیدی..
قبل از اینکه بیام تو بازی لب پل بودم که خودم رو بکشم اون مرد کت شلواری بهم یه کارت بازی داد،توهم گرفتیش نه؟ من به این چیزا اعتقاد نداشتم اما فکر کردم این یه نشونس برای همین اومدم اینجا؛ تا مامانم بهم افتخار کنه.....
تو بعدها مرا به یاد خواهی آورد مرا که اگر برای همه تبر بودم، برای تو شاخهی نازک و تازهی درختی جوان بودم.