
اینبار سکوت را انتخاب می کند . نگاهش را می گیرد و جایی در نزدیکی سر درگمی رهایش می کند . دستش را به گلویش می زند و می گوید؛ «اینجاست، رد نمی شود»

اینبار سکوت را انتخاب می کند . نگاهش را می گیرد و جایی در نزدیکی سر درگمی رهایش می کند . دستش را به گلویش می زند و می گوید؛ «اینجاست، رد نمی شود»

روزی فرا می رسد... روزی که گل های بابونه رویم رشد خواهند کرد. و در ان زمان؛ آیا هنوز در کنارم مانده ای؟

می گویند؛ جای گیاه بامبو را که عوض کنی دگر رشد نمی کند؛ پژمرده می شود و بعد هم... می دانی چرا؟! ریشه هایش را جا می گذارد... دل آدمیزاد که دگر کمتر از گیاه نیست! گاهی ریشهایش جا می ماند در دلی ؛ لبخندی؛ صدایی؛ و یا چشمانی که مالک نگاهم شده اند...

و تو مرا به یاد نداری... خودت می گفتی ؛ «تو آن تک کلاویه مشکی رنگ سمت چپ پیانو ام هستی.» حالا چه؟ سفیدی روحم را یافتی؟...

خسته تر از همیشه برایت می تپد؛ قلبم را می گویم ... هنوز برای تو، دقیقه به دقیقه و لحظه به لحظه؛ فقط برای تو ... با این حال گاهی اوقات فراموش می کنم و کمی درنگ کافیست تا کلمات تردید را در ذهنم بازنویسی کنند؛ آیا خبر نبودنت را به او داده ام؟ عجیب رفتار می کند؛ هنوز همان است. هنوز همانطور برایت می تپد...

دوباره میشینم یه گوشه پای نگات :) تو می خندی و سر می خورم رو حلال چشات ... تو صدا می زنی و غرق می شم توی صدات ... تو می خوابی و بیدار می شی. اما من می میرم و زنده می شم برای تک تک نفسات ...

نشد اینبار هم طلوع خورشید را باهم تماشا کنیم . عزیزکم ! مثل اینکه باز باید تنهایی نگاهش کنی ...

بودن با کسی که دوستش نداری و نبودن با کسی که دوستش داری هر دو رنج است ! پس اگر هم فکر خود را نیافتی مثل خدا تنها باش ...