

من بیدار،مچاله در کنج شب میسوزم از خنکای هوا و آواره می شوم از وحشت نگاه تو _رخت خوابی برای غبارها_
من بیدار،مچاله در کنج شب میسوزم از خنکای هوا و آواره می شوم از وحشت نگاه تو _رخت خوابی برای غبارها_
در تمام عمرم،لحظاتی سکوت کرده ام، خیره مانده ام، غرق شده ام. شاید من کوچکی از آن اعماق، سرک کشیده بود به نظاره ی دورتر از مرز بام خاکستری،دورهای دور.. و سوگواری میکرد برای سوگی سواره از آینده.
مردم از دور زیبا هستند، پشت پنجره هایشان درحال قهقهه زدن زیر نور گرم اتاق،صدای همهمه شان، داستان هایشان، شخصیت هایشان که توی کتاب ها جاودانه میشوند.
در میانهی داستان و تاریخچهی کودکی هرکس چنین بچه هایی هستند.همان پسربچه ای که حاضر نیست تسلیم ترس از جنس مخالف شود و دلیل آن هم دقیقا همین است که سایر همسالانش به چنین ترسی تن میدهند. -کتاب دزد
نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم، و به جان دادمش آب ای دریغا ز برم می شکند دست ها می سایم تا دری بگشایم بر عبث می پایم که به در کس آید در و دیوار به هم ریختهشان بر سرم می شکند.