گفتاورد
عکس

ماکت سلول جانوری ساخته شده توسط من، که الان دیگه دست من نیست چون معلممون اجازه گرفت که بمونه تو مدرسه و برای کارای مدرسه استفاده بشه🥲💕، یعنی موقع نصف کردن اون توپ ها با چاقو گوشم داشت کر میشد اینقدر جیر جیر میکرد😂

گفتاورد
عکس

نقاشی دستگاه گوارشی که تو جزوه زیست کشیدم

خاطره
عکس

قمقمم یه جوریه باید آبو تو درش بریزم بخورم🍶 آبو ریختم بعد کلا یادم رفت که میخواستم آب بخورم🗿😐 همینطوری خواستم درشو (که پر از آب بود)ببندم یهو کل آب خالی شد رو میز و لباسم🤣منم نمیتونستم از اون حالت خارج شم هی میگفتم وای وای واااای😂💔و تماشا میکردم آب کل منطقه رو خیس کرده🗿😂 زنگای بعدم میترسیدم آب بخورم جررر

خاطره
عکس

اسمشو چی بزارم؟اسمی که کمیاب باشه و بهش بیاد... فعلا چیزی به ذهنم نمیاد اومدیم خونه مامانبزرگم دیدم یه بچه گربه جدید اضافه شده، به راحتی هم باهام دوست شد🥲💕 قبل این ۳ تا بچه گربه بود که اونا از بهار بودن بعد که اومدم خونه هم هی داشت در میزد😂باید فردا صبح زود بیدار شم درسامو بخونم که بعدش موقع بازی کردن با گربه ها نگران درسا نباشم و شاید اسمی به ذهنم رسید ( چهارشنبه )

خاطره
عکس

سه شنبه هفته پیش، زنگ آخر خوابم گرفته بود، کتابمم نبرده بودم هی خمیازه میکشیدم چشمام پر اشک میشد برای همین آبریزش بینی هم میگرفتم و گوشام کیپ میشد هیچی نمیفهمیدم🗿😂بعد زنگ جغرافیا معلم داشت به آرومی درس رو توضیح میداد، یهویی جدی شد خیلیی محکم کوبید رو میز عینکشو زد داد زد سوااال یکککک 🗿منم داشتم خمیازه میکشیدم یهو وحشت کردم چشام گرد شد تند تند دفتر در آوردم🗿😂(خوشبختانه منظورش این بود که تو کتاب سوال بنویسیم و علامت بزنیم)

لیست
عکس

کتاب هایی که خوندم و دوست داشتم: جا مانده در اعماق اقیانوس🦈 روزگار یک دلشکسته 💔 دختری که به اعماق دریا افتاد🌊 سفر به انتهای دنیا🌎 سم هستم بفرمایید آمبر براون یک مداد شمعی نیست(اینو وقتی کلاس سوم بودم خوندم، حجمشم کمه ولی به نظرم قشنگ بود)

خاطره
عکس

چرا نمیتونم خندمو نگه دارم؟😭😂دوشنبه داشتیم با دوستم بیرون چیپس میخوردیم و اینور اونور میرفتیم، کنار یه سبزی فروشه رسیدیم چیپسمو گاز زدم یه تیکش پرت شد تو صورتش😂 منم همینکه یه قدم اونور تر رفتیم از خنده تو شلوغی شیهه کشیدم نفسمو هی حبس میکردم هی میخندیدم🤣دوستمم حواسش نبود هی میپرسید چی شده؟ اونم خندش میگرفت

خاطره
عکس

کلاس هشتم بیشترین دعوا ها رو با دوستم داشتیم ولی معمولا زود آشتی میکردیم😂مثلا یه بار با عصبانیت میخواستم بدوم برم کلاس، نمیدونم وسط حیاط شکستگی بود آهن بود یا چی بود😐که پام بهش گیر کرد کفشم درومد پرت شد یه متر اونور تر با منم جوراب لنگه به لنگه گاوی پخش زمین شدم🗿😂بعد اینقدر خندیدیم دوباره دوست شدیم😂

خاطره
عکس

یه بار کلاس هشتم که بودم، با دوستم همیشه وقتی از مدرسه برمیگشتیم یه جا وایمیستادیم قبل اینکه راهمون جدا شه همه ی حرفامون رو میزدیم،اونجا هم نزدیک داروخونه بود، یهو یه بار دیدم دوستم پشت سرمو نگاه کرد چشاش گرد شد دوید رفت اونور، منم فکر کردم شاید کسی که پشت سرش حرف میزده رو دیده🗿برگشتم رسما زهره ترک شدم🗿یه مرده کپی مستر بین از داروخونه اومد بیرون منم سریع رفتم سرم چسبوندم به دیوار و به افق زل زدم و وانمود کردم مجسمم🗿😂نقاشیشم کردم یادم بمونه

خاطره
عکس

من و آبجیم هر دو گشنه بودیم، یهو دیدم تو یخچال شیرخشکه، یه قاشق به اون دادم، بعد هنوز تو دهنش بود در حالی که برای خودمم قاشق میاوردم ازش پرسیدم خوشمزس؟ اون هم دهنشو در حالی که پر از شیر خشک بود وا کرد جواب بده دو دفعه پشت سر هم کلی پودر شیرخشک از دهنش شبیه آبشار غبار ریخت رو فرش آشپزخونه یعنی جررر🤣بعد بلند داد زدم خندیدم😂افتادم زمین کف آشپزخونه هی داااد میزدم میخندیدم قل میخوردم آبجیمم خندش گرفت هی پودر از دهنش میریخت🤣

خاطره
عکس

یه بار رفته بودیم پارک کلی هم‌مردم اونجا چادر زده بودن، شب بود میخواستیم برگردیم ولی خواهر کوچیکم نمیخواست بیاد🗿هی فرار میکرد منم دنبالش میدویدم جیغ میکشید، به مامان و بابامم میگفتم بیاین کمک همینطوری رو صندلی نشسته بودن نمیومدن🗿💔😂منم کل پارکو دنبال آبجیم میدویدم و میخندیدم اونم هی بلند جیغ میکشید، حس میکنم اون لحظه کل نگاها رو ما بود اونقدر آلودگی صوتی ایجاد شده بود🗿😂

خاطره
عکس

خونه مامانبزرگم بودیم، منم خیلی خوابم میومد همیشه هم بهم میگفتن وقتی کسی تو اتاق نیست برقا رو خاموش کنین، منم برای اینکه بهم چیزی نگن برق اتاقی که توش بودم رو خاموش کردم، برق اتاق بزرگه هم خاموش کردم(ولی نمیدونستم آبجی کوچیکم اونجا در سکوت در حال تفکره😂)یهویی بلند جیغ کشید منم ترسیدم فکر کردم صداش از حال میاد، یهو فهمیدم تو اتاقه، میخواستم برم پیشش ولی چون منم از تاریکی میترسم فقط جلو در اتاق جیغ میکشیدم😂💔همینکه اومد بیرون خیالم راحت شد ...(بقیشو تو کامنتا مینویسم جا نمیشه)

خاطره
عکس

یه بار خونه مامانبزرگم پشت حیاط داشتم بازی بچه گربه ها رو تماشا میکردم و سعی داشتم خندمو کنترل کنم، بعد یکیشون داشت خاک باغچه رو تند تند میکند یهو اونیکی پرید سمتش ترسید فرار کرد دمش قد بادمجون شد اونقدر پف کرد😂 منم از خنده همونجا افتادم پام رفت هوا😂یهو کارگرا اومدن رو دیوار منم تا دو ساعت تو جوب کنار دیوار قایم شده بودم یعنی پام مثل سنگ شده بود اونقدر بی حرکت مونده بودم