کاش بتونم دزیره رو بخونم بازم حال و هوای همون روزارو تجربه کنم. چقد با یادآوری خاطراتم قلبم درد میگیره....
کاش بتونم دزیره رو بخونم بازم حال و هوای همون روزارو تجربه کنم. چقد با یادآوری خاطراتم قلبم درد میگیره....
تو قلبمو میخواستی ولی نمیدونستی که همین الانشم داری واسش پادشاهی میکنی؛مگه از عشق تو قلبی هم واسم مونده؟!...قلبم با چشمات اشغال شده بود، با موهات ، با حرفات، با صدات اشغال شده بود...چشمات دریای بی کران سیاهی بود،موهات بهترین رنگین کمونی بود که دیده بودم، حرفات انگیزه ی زندگیم بود و صدات جلای روح نا آرامم......چنان با قلبم یکی شده بودی که دیگه حسش نمیکردم... ولی تو بدون توجه هنوزم در جستوجوی قلبم بودی ... همین قدرش واست کافی نبود که داشتم واست درد میکشیدم؟!
نمیدونم...دزیره میگفت، انسان نمیتونه دلیل خواستن و نخواستن هاش و حتی برای خودش تعیین کنه به خصوص در مورد آدمها... من تو رو میخوام همینقدر ساده.!:")
"توی همه ی تصوراتم با تو، بارون میباره و من کسیام که زیر این بارون میرقصه؛ منتظرم این مه بینمون تموم بشه تا با پاهای خیسم به سمتت بدوم پس تا اون موقع، لطفا محکم تر بغلم کن ..."