خاطره های خنده دار تون رو بگید😁🌹

یبار دستشویی بودم یکی گفت:سلام چطوری گفتم:خوبم مرسی گفت:داری چیکار میکنی؟ گفتم:ادم اینجا چیکار میکنه گفت:میتونم بیام اونجا؟؟؟ گفتم:نه صبر کن کارم هنوز تموم نشده گفت:باشه,قطع کن یک احمقی داره تو دستشویی جواب میده داشت با تلفن صحبت میکرد😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣😁

خاطره های من بی خنده دار یا همون نا خنده دار هستن یعنی خنده دار نیستن😐آمم لایک میکنینم؟؟؟😊خب بالاخره یه چیز گفتم دیگه😌😁✌ اااا کجا با این عجلههه بمون لایک و بزن بعد رد شو کیوت😄👏💟

یه بار بابا بزرگم به مامان بزرگم گفت حالت چطوره ؟ من به جاش گفتم خوبم ممنون بعد بابابزرگم یه جوری نگام کرد اگر زمین دهن داشت میرفتم توش

تو حیاط بودم تو کوچه صدام میکردن بابا هی یکی میگف مهرسا!مهرسا! در و باز کردم پرسیدم بله با من هستین زن پیر گف نه با احسان نوه ام بودم😂😐

یه بار خونه مامان بزرگم داشتیم آش درست میکردیم دختر خالم گفت چه سوره ای بخونم من میخواستم بگم بقره گفتم قبره 😑😐😂😂😂😂😂 اون روز آبروی من با این حرف زدنم رفت 😐😂😂😂😂😂

یه بار خونه مامان بزرگم تنها بودم بعد یه پسره ای زنگ زده بود تلفن خونه بعد جواب دادم بعد حرف زدن بعدم مامان پسره اومد گفت اشتباه گرفتم😂😂😂😂💔

خاطره هام سوتی هام جلوی دیگران 🥲🔪

چند سال پیش یکی از دوستای مامانم زنگ زده بود خونمون ،مامانم هم خونه نبود تلفنو جواب دادم پرسید مامانت هست گفتم نه بعدش گفت باشه پس دخترم هر وقت اومد بگو به من زنگ بزنه کارش دارم، منم گفتم چشم و خداحافظ و از خجالت کاملا مثل بستی تو افتاب ،آب شدم🤣🤣🤣🤣🤣

من دختر خالم تو خونه تنها بودیم حدود هفت سال پیش یعنی ۵ سالمون بود بعد دختر خالم همیشه عادت داشت برچسب سس ها رو می کند می نداخت دور ما گشنمون شد شبیه میمون درختی ها از کابینت بالا رفتیم چاقو و اینا رو برداشتیم شروع کردیم خورد کردن می تونم اینطوری بگم بجای خورد کردن آبشون رو گرفتیم بعدش نوبت سس شد رفتیم دم یخچال مثل منگلی چون کشک و سس پیش هم بود و هیچ کدوم روش برچسب نبود برداشتیم کل کشک رو خالی کردیم تو سالمون نشستیم خوردیم🤣🤣 البته جا نماند که ۳ روز هم مسموم شدیم

با تلفن دختر خالم اینا زنگ مردم میزدیم یبار زنگ یکی زدیم آهنگ ننه دارن منو میبرن براش پخش کردیم

ی‌خاطره‌سم‌خدمتتون ی‌بار‌رفته‌بودیم‌دور‌دور‌تو‌ماشین‌بودیم‌بعد‌ی‌بادکنک‌فروشی‌اومد‌شیشه‌طرف‌من‌پایین‌بود‌اومد‌بادکنک‌رو‌داد‌منم‌فک‌کردم‌بدون‌پوله‌گرفتمش‌بعد‌داشیم‌سریع‌میرفیم‌بعد‌ک‌رسیدیم‌خونه‌تازه‌مامانم‌اینا‌فهمیدن‌رفتیم‌دوباره‌اونجا‌پولش‌بدیم‌بعد‌قبل‌اینکه‌بریم‌پولشو‌بدیم‌یکی‌از‌فامیلامون‌دقیقا‌همین‌موضوع‌رو‌تعریف‌کرد‌بعد‌ک‌رسیدیم‌فهمیدیم‌یکی‌از‌فامیلامون‌بوده‌همونی‌ک‌زنگ‌زده‌بود😹😹💜

داشتم یچی میخوندم نمیدونستم معنیش جیه بعد پرسیدم ابروم رف

هیچی یادم نمیاد کلا فقط زندگی زندگی کردم خیلی فشار بیارم به مغزم تو تولدامه که ۱۴ سالگی کیک کوبوندن تو صورتم برگام ریخت یه بارم ۶ سالگیم خیلی ساده بودم گفتن تولد پسر عمومه منم باور کردم گفتن چه کادویی براش بخریم منم کادو پسرو نه انتخاب کردم مال خودم شود کلا بچه گی ساده ای داشتم

یبار با آبجیم رفته بودیم بیرون ۵ تا همبرگر گرفتیم برا شرط بندی بعد نشتیم روی نیمکت برا مسابقه هرکی برنده میشد همشو بخوره سه تا پیتزا خانواده میخرید چند تا پسر داشتن از بغلشون رد میشن گفتن نترکید آبجیم گفت به کوری چشم بقیهو با اجازه ی بزرگترا خیر هیچی نگفتن رفتن ما هم بهشون خندیدیم

یک روز توی مدرسه معلم قرآن ازم خواست یک حدیثی رو بخونم که توش مضطرب داشت و من حواسم نبود مضطرب رو خوندم مضطراب!!! همه ی کلاس به حرفم خندیدند و فکر کردند منظورم مستراب (دستشویی) بوده 🤣🤣

یه بار دختر عمم و خاعرم و پسر عمم گیرم اوردن گفتن باید چشاتو با شال ببندیم بعد تو با چشم بسته دنبال ما بگردی هیچی دیگه اخرشم مجبور شدم اینکارو انجام بدم :/ داشتم دنبالشون میگشتم که با مخ خوردم تو دیوار اوناام کر کر کر داشتن میخندیدن :/ انقد حرصم در اومده بود که سه تا دمپایی گرفتم پرت کردم سمتشون محکمم خورد تو مخشون دلم خنک شد :/

یه بار بابام گفت از فردا باید درسای اول دبیرستانو بخونیا(منظورش هفتمه) گفتم راهنمایی خواهرم گفت چه فرقی داره گفتم حوس ایراد گرفتن کرده بودم😂

با عمه هام رفته بودیم شمال😇 هر صبح که بیدار میشدم اَدَ بَدَ پسر عمم میومد😑