 
 وقتی وارد شیرینی فروشی اژدها شد متوجه شد در ان همهمه و شلوغی گم شده است. این مغازه یکی از پرفروش ترین شیرینی های دنیا را داشت و همه از خوردنش لذت میبردند. اقای هادسون_صاحب مغازه_ اژدها های کوچک را وارد تنور میبرد و با اتش های کوچک،شیرینی ها میپختند. به همین سادگی،شیرینی های خوشمزه با ها بچه اژدها. لبخندی زد و بلافاصله روی تنها صندلی خالی نشست. دیری نگذشت که فردی روبه رویش ایستاد و گفت: هی تویی!؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت! نگاهی متعجب به فرد انداخت و چرخ دنده های مغزش شروع به چرخیدن کرد. او کی بود! چرا به یاد نمیاورد!؟ فرد با ارامشی گفت: نشناختی! من .... ●حالا ادامشو تو بگو میتونی با فانتزی پیش بری یا حتی عاشقانه با هرچی... بستگی به خودت داره. ( ۵۰۰۰ جایزه نفر اول)
| اتمام مسابقه | 1404/08/10 | 
| ظرفیت مسابقه | 15 شرکت کننده | 
| نحوه تعیین برنده | بدون مدال مسابقهتوسط سازنده مسابقه | 
| شرکت در این مسابقه | |
نشناختی؟من معتاد سر کوچه هستم
نشناختی ؟ منروزی تورو بین برف های زمستونی دیدم . و تورو به صاحب این مغازه دادم . من به اون اعتماد داشتم اون دوست قدیمی من بود  یهویی صاحب مغازه گریه اش گرفت . گفت : اون پدرم بود که دوسال پیش فوت شد . اژدها کم کم یادش اومد که چه کسی بود ☺️💔 بسیار چرت و پرت
فرد لبخند زد و گفت: – نشناختی؟ من همون بچهاژدهام که یه روز از تنور فرار کرد، فقط برای اینکه یه روز دوباره ببینمت. چشماش مثل شعلههای کهنه میدرخشید، گرم، اما پر از دلتنگی. یه لحظه همهچی ساکت شد… بوی شیرینی تو هوا پیچید و صدای نفسهامون با هم قاطی شد. اون ادامه داد: – هر بار که آتیشی روشن میکردم، یاد تو میافتادم… هیچ شعلهای مثل دلتنگی نمیسوزه.نگاهش کردم، لبخند زدم، و حس کردم گرمای اون قدیما برگشته
نشناختی من لون هستم اژدها نمیدانست ولی گفت : من تو را ندیده ام لون گفت : اما من تو را میشناسم من جان تو را نجات دادم و به خانه بردم تا از تو مراقبت کنم و نام تو را پیون گذاشتم اما وقتی خانه را عوض میکردیم تو جا ماندی و من بعدا دیگر نتوانستم تو را پیدا کنم اژدها : خب اگر اینگونه است چرا من نمیشناسمت؟ او گیج شده بود ولی بعد گفت : من تنها صحنه ای را به یاد دارم که صاحب مغازه مرا نجات داد. آن لحظه لون متوجه شد پیونی حافظه اش را از دست داده و با قلبی شکسته رفت
نشناختی من دوست قدیمی تو هستم بارها به دنبال تو گشت تا شاید پیدات کنم اینبار پیدا ت کردم اون هم تو شیرینی فروشی حالا نمیخوای برای من از اون شیرینی های خوشمزه ای که اونجاست برای من بیاری
«نشناختی! من لورِنم... همون دختری که یه بار برات از اژدهای سفید حرف زدم.»او وارد شیرینیفروشی اژدها شد و میان شلوغی و بوی شیرینیها، گذشته را فراموش کرده بود. ناگهان مردی صدایش زد؛ رُوان، همکلاسی قدیمیاش از آکادمی آتش. دیدارشان میان شعلههای آبی بچهاژدها و عطر کارامل، خاطرات قدیمی را زنده کرد. در آن لحظه فهمید که زندگی، مثل پختن شیرینی، فقط شکلی دیگر از مهار آتش است—نرمی، صبر و دلگرمی
گفت من شین هستم اژدها شکاک در فکر فرو رفت و گفت:من تورا نمیشناسم. شین،گفت:من وقتی کودک بودی و مادرو پدرت ترکت کردند نگهت داشتم و سعی داشتم متوجه موضوع آشکار نشی اژدها گفت:مادر پدرم مرده بودند ولی شین گفت:آنها ازتو متنفر بودنند و تورا وسط خیابون گذاشته بودند تا اینکه من آمدم و تو را نجات دادم😁
فرد با ارامشی گفت: نشناختی! من هری هادسون هستم به این زودی من را از یاد بردی ؟ ناگهان گونه هایش قرمز شد ، خیلییی گرمش بود انگار که او را درون قابلمه ای داغ از خاطراتش انداخته باشند . هیچ حرفی به زبانش نمی آمد چه برسه به کلمات !!! پسر که متوجه این اتفاقات شده بود گفت : تغییری نکردی هنوز هم مانند دوران دانشگاه خوشگل و جذاب هستی . چشمانش برق عجیبی زد و گونه هایش بیشتر قرمز شد هری ادامه داد پدر من صاحب این شیرینی فروشی هست از تو چخبر ؟ دختر بالاخره دهنش را باز کرد و ... (ادامه را اسلایس می کنم 😁😁)
نشناختی؟ من لوییس هستم اونی که تو اتش سوزی نجاتت داد؟ اژدها گفت اگر اینطوره چرا من نمیشناسمت؟ لوییس تازه فهمید صاحب مغازه حافظه اژدها رو پاک کرده و با دلی شکسته رفت....
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
 
  
  
  
  
  
  
  
  
 
نظرات بازدیدکنندگان (0)