*اگر نویسنده ی یه کتاب غم انگیز بودی آخر داستان که با مرگ یه شخصیت اصلی تموم میشد چی مینوشتی ؟*
| اتمام مسابقه | 1404/08/02 |
| ظرفیت مسابقه | 10 شرکت کننده |
| نحوه تعیین برنده | بدون مدال مسابقهتوسط سازنده مسابقه |
| ظرفیت شرکت در این مسابقه تکمیل شده | |
پایان خوش هیچ وقت وجود ندارد همیشه در پایان فردی می میرد اگر پایان خوشی شنیدید بدانید آغاز سختی هاست
چرا که دنیا ابدی است اما انسان فانی است.....
گویند اگر به گریه و زاری ادامه دهم، خواهم مرد؛ ولی چه اهمیتی دارد؟ اگر تا چند روز دگر، نتوانم به تماشای چشمان او بپردازم، وانگهی جان خواهم داد؛ چرا که چشمانش، تنها مرهم درد هایم بود :)
اون روز تمام دنیا تار شد درست است که او نتوانست خودش را از منجلاب بیرون بکشد اما توانست بفهماند که اون هم احساس دارد بعد از مرگش دنیا تیر و تار شده بود همه در حال گفتن این بودند که چقدر او تلاش میکرد تا اینکه یکی از زد و گفت: او توانست به شما بفهمانند که احساس دارد؟(با لحن عصبی) الان دیگر زمانی نیست که از اون تعریف کنید بهتر است به این فکر کنید که چه کار هایی در حق او کردید تا آخر از این دنیا رفت و فرار کرد و اینکه لطفاً دیگر پشت او از نزنید او حالا در جایی هست که راحت هست .
و در آخر، او باز هم شانس نیاورده بود،بازهم . دوباره باید به یک تابوت خیره می شد و مراسم را تماشا میکرد. مگر سختی ها دیگر تمام نشده بود؟چرا بعد از تمام شدن مشکلات، چرا وقتی همه چیز خوب است، خواهرش هم باید بمیرد؟
همه ی داستان ها به خوشی تمام نمیشوند ولی بازم زندگی ادامه دارد غمگین نباش شاید من الان جایی بهتر از جای تو هستم دوستون داشتم .....
و همیشه آخر خوبی همین میشه...
مثلاً اگه عاشقانه باشه مینوشتم: ایکاش قدر هم دبگه رو میدونستند و ازهم جدا نمی شدند که تا اخر عمر پشیمان باشن💔
از زبان خود شخصیت
برای همیشه دوستانش را تنها گذاشت و در غروب ۳۰ دهمین روز شهریور درست در لحظه ای که وجودش التیام بخش بود رفت
و او چشمانش را باز کرد...
یاد کتاب مغازه خودک.شی افتادم ولی خب اگه من باشم، درباره ی دختری مینوشتم که یتیم بود، پدری نداشت ولی تمام تلاشش رو کرد و و به تمام آرزو هاش و هدفاش رسید اما آخرش بخاطر پر مشغله ای زیاد و پرکاری به دلیل فشار زیادی که به قلبش بخاطر بی خوابی هاش وارد میشد ایست قلبی کرد و مزد.
اون رفت ، ولی در انتظار او دنیای جدید و زندگی تازه ای است.
شاید "شخصیت اصلی" دیگر در میان آنها نبود, اما ماجرا تازه شروع شده بود... البته این جمله واسه وقتی خوبه که جلد 2 بخوای بنویسی براش. ولی ایهام داره که مرگ رو شروعی دوباره میدونه.
هر شروعی یه پایانی داره زندگی مث یه سفره باید از راه سفر لذت برد
وی به دلایل مختلفی م.ر.د
بستگی داره، موضوع بده دربارش داستان بنویسم
او دگر چشمان آسمانی اش را باز نمیکرد . دگر نمیتوانستن صدایش را بشنوم چطور ادامه دهم ؟ چشمانم به رنگ خون شده است ...
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
بازم دوست دارید پست بیشتری بزارم؟🙂
نفس آخرش، در هوای اتاق پخش شد و کسی نبود که آن را حس کند. هیچ صدایی، هیچ اشک ریختهشدهای، هیچ دست نوازشگری در آخرین لحظه. او رفت، نه با عظمت، بلکه با بیاهمیتترین شکل ممکن روز بعد، خورشید طلوع کرد، سایهها جابجا شدند، و هیچ چیز در جای خود تفاوت نکرد. تنها چیزی که باقی ماند، همان تنهایی سردی بود که از ابتدا هم در زندگیاش وجود داشت، حالا فقط دائمی شده بود.
عالی بود آفریننن👏👏
ممنوپ
به تستچی خوش اومدی 💞
ممنونم عزیزم❤❤💝
ممنون عزیزم😍💝