
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که... جایزه:۱۰۰۰۰ هزار امتیاز،لایک کردن تمام پست ها و اسلایس ها،کامنت برای پست آخر
اتمام مسابقه | 1404/06/10 |
ظرفیت مسابقه | 25 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | بدون مدال مسابقهتوسط سازنده مسابقه |
ظرفیت شرکت در این مسابقه تکمیل شده |
بارون شدیدی میبارید و در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم نفس نفس میزدم ؛ حالم بد بود اشکم درامد٬ روزی اورا به عنوان دوست میشناختم و تا الان او چیزی بسیار بسیار بالا تر از دوست بودیم او مرا فریب داد و من تا ساعت ها منتظرش ماندم تا اینکه دیدم یکی با تفنگ دارد دنبالم میکند وقتی قایم شدم دیدم انقدر دویدم که به اخر های شهر رسیدم جایی وسط ناکجا اباد
بارون شدیدی میبارید و من در حال که از سایه ها پنهان شدن بودم دیدم که او با آن موهای فرفری اش همان طور خیره به زمین و بی حرکت به زمین نگاه میکند. میخواستم به سمتش بروم ولی با کاری که دفعه ی قبل کردم ، نمیتوانستم. خیلی میخواستم با او حرف بزنم ، اما نمیشد. نمیدانستم چه کار کنم....
بارون شدیدی میبارید و من درحالی که از سایه ها پنهان شده بودم خانه ای متروکه را دیدم دختری کوچک با لباسی سفید جلوی در ان خانه نشسته بود و اواز میخواند نمی دانم چه شد که خود به خود به سمتش رفتم اسمش را پرسیدم ولی پاسخی نداد اگر چه چشمانش پر از درد و رنج بود ولی باز هم درحال اواز خواندن بود ناگهان دیدم او رفته و مرا درون تاریکی شب زیر باران و با ذهنی آشفته رها کرده ٠ ٠ ٠ نه پاسخی و نه سوالی.... _________________________________________ پایان*
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که اینا که دارم میبینم خوابه بس خیلی بیخیال نشستم بقیه ی خوابمو دیدم
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که پرنده ای نشسته بود و گریه میکرد،به اون گفتم چی شده؟گفت مادرم به من گفته بود هر وقت میون ادم ها گیر کردی به من بگو ولی من الان او را ندارم تا غم هایم را بهش بگویم من در خواب به دوران قدیم رفتم و با چند عقاب به خوبی دوست شدم و خیلی خوش گذشت و من قاشق یکی از ان ها شدم ولی او مرا رد کرد و گفت دوسم ندارد قاشق یکی دیگر شدم،ولی اون همسر داشت و به من بی محلی میکرد،عاشق یکی دیگر که شدم او هم مرا دوست داشت ولی ... ادامش جا نشد

بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایهها پنهان شده بودم دیدم که... خیابون مثل شقیقهی زخمی میتپید، چراغها لرزان، سایهها کشیده و دراز، بوی خاکِ خیس با دود قاطی، انگار شب خودش گریه میکرد. دیوار نمناک پشت سرم سرد بود، نفسهام مثل بخار میگریخت، و بارون، بیوقفه، رازهای تاریک شهر رو روی سنگفرش مینوشت. _به قلم ریچارد..

بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که در گوشه ای از خیابان درحال راه رفتن است هنوز هم همان گونه بود،موهای سیاه تر از شبش خیس بودند و به پیشانی اش چسبده بودند به سمتش رفتم،بدون توجه به سایه ها فقط و فقط به سمتش دویدم او را در آغوش گرفتم ولی ناگهان همهچی محو شد سایه ها،خیابون،بارون،او،همه آنها محو شد و من خودم را درون یک اتاق که چیزی جز تخت و پنجره اونجا نبود دیدم،اوه..حالا بخاطر آوردم..چندین سالی میشه که بخاطر نبودش راهی بیمارستان رvانی شده ام..
بارون شدیدی میبارید من درحالی که از سرما میلرزدیم و زیر پتوی گرم و نرمم پیچیده شده بودم و از پنجره به بیرون مینگریستم ناگهان غمی سنگین را درون سینه ام احساس کردم،شاید از نظر خوانندگان این غم غمی بی معنی باشد ولی اگر آنها هم به جای من بودند شاید دلشان میگرفت و این حقیقت را نمیتوان کتمان کرد. شاید از خود بپرسید که این غم سنگین چیست؟ گربه ای را در خیابان دیدم که از سرما و گرسنگی تاب راه رفتن نداشت، درحالی که او از سرما میلرزید، من در اتاق گرمم و درحالیکه درون پتو بودم او بیرون داشت جان میداد.
بارون تند میبارید و من از پشت سایهها دیدم که اون مرد جعبه رو دفن کرد و ناپدید شد. رفتم جلو، خاک رو کنار زدم، جعبه هنوز گرم بود... روی درش نوشته بود: «بازش نکن، مگر اینکه آماده باشی برای تغییر همهچیز.»

ببخشید متنش جا نمیشد اینجا مجبور شدم توی عکس بنویسم. گفتم همه قاشقانه نوشتن من دارک بنویسم🤡👊
دیدم شخصی مرا نگاه میکند خیلی آشنا بود....همان دوستم که سه سال پیش رفته بود وقتی به سمتش دویدم ماشین از خیابان به من خورد بیهوش شدم چشمانم را در بیمارستان باز کردم مادرم بالا سرم بود و گفت هیچکس آنجا نبوده فهمیدم بهترین دوستم دوست خیالی ام بوده. واقعا چرت تر از این به ذهنم نرسید ببخشید
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که جسم بی جان عزیزترین دوستم روی زمین افتاده بود. خون همه جا را گرفته بود. برای لحظه ای نفس کشیدن را فراموش کردم. او مرده بود و کاری از دستم بر نمیامد. حالا ماه ها از آن ماجرا گذشته و تنها چیزی که به من امید میدهد انتقام است. انتقام از کسی که باعث مرگ او شد. انتقام از کسی که من را به این حال و روز انداخت. (چیز مهمی نیست اثرات فیلم و کتاب جناییه )
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که سایه ها به دنبال من می گردند.به دیوار چسبیدم.نزدیک شدند.شمشیرم را از قلاف بیرون کشیدم.نزدیک شد و من به سمت او حمله کردم و با چند ضربه ی محکم او را نابود کردم. با صدای نابود کردن آن سایه،دیگر سایه ها به سمتم حمله ور شدند.گاردی گرفتم و به سمت آنها دویدم. . . . . فلش جامپ . . . . . و تمام شدند.عرق روی پیشانی ام را پاک کردم و از حالت گارد در آمدم.لبخندی زدم.تمام شد! . . . . . پایان خب؟لایک داره؟

_بریده ای از فیلمنامه دورگهی سایکو [[[نوشتهی ثنا ضرغامی]]]
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که اومد بیرون.. همون زیبای خفته.. ولی حیف.. اون مال من نبود..
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که مردی با چتر شکسته، بیتوجه به باران، ایستاده بود روبهروی دیوار آجری قدیمی. انگار منتظر چیزی بود، یا کسی. نور چراغ خیابان روی صورتش افتاد و برای لحظهای، چشمانش با من تلاقی کرد. نگاهی که نه تهدید بود، نه آشنا—فقط پر از داستانی که هنوز گفته نشده بود.
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایهها پنهان شده بودم دیدم که او ایستاده… مثل پیکری از تاریکی، با چشمانی که قشق در انها شعلهوربود. بارون بر روی موهای لختش مثل تیغ از اسمون میریخت.به چشمانش نگاه کردم. پر از درد و قشق بود فهمیدم این لحظه دیگه هیچ راه برگشتی نداره. قدمهام سنگین بود، اما سایهها خودشون منو به سمتش هل میدادن. وقتی دستش رو گرفتم، سرمایی به آرامی زیر پوستم رقصی. لبخند محوی زد و زمزمه کرد: «این قشق، نفرین ماست…» آرام زمزمه کردم:«بذار این نفرین تا ابد زنجیرم باشه»
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم کهسایه، نزدیکتر و نزدیکتر میشد. من از پشت درختها تماشا میکردم، دستهایم به شدت لرزیدند. آن موجود هیچ صدایی نداشت، انگار در سکوتی بیپایان حرکت میکرد. ناگهان، به یک نقطه ایستاد. چیزی شبیه به چشمهای درخشان در تاریکی به من خیره شد. هر چیزی در من میخواست فرار کند، اما پاهایم به زمین چسبیده بودند. باران همچنان میبارید، اما اینبار به نظر میرسید که زمین و زمان خود را در آن لحظه متوقف کردهاند
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که او، تنها و بیپناه، زیر سایهی درخت کهن ایستاده بود. چتر نداشت و باران، رشتههای موی سیاهش را به صورتش چسبانده بود. نگاهش گمگشته بود، انگار که منتظر کسی یا چیزی بود. نمیدانستم چه نیرویی مرا به سمت او میکشید، اما قدم از پناهگاهم بیرون گذاشتم... و دنیا برای یک لحظه ایستاد.
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که از سرما مردم🙂😃
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که دوباره در چشمانش غرق شدم. شاید اقیانوس بود یا شاید کهکشان، هرچه که بود، زندگی من در آن خلاصه میشد. چشم هایش قصه ها میگفتند، قصه های از عش.ق، قصه هایی از مهر. میخواستم صورتش را در دستانم بگیرم، میخواستم روحس را ل.مس کنم و میخواستم در قلبش تا ابد خانه ای اجاره کنم که به جای پول برای تمدید اجارهام بهش مهر و محبت بدم... دستم را دراز کردم تا لم.سش کنم اما او توهمی بیش نبود...
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که دختر کوچولویی با لباس کهنه و پاره گوشه ی خیابان نشسته بود و با صورت کوچک و رنگ و رو رفته اش که کاملا بی احساس بود به من نگاه می کرد کمی که دقت کردم جاهای زیاد زخم را روی بدنش دیدم و دلم برایش سوخت موهای جولیده اش روی صورتش ریخته بود با خودم گفتم باید نجاتش دهم شاید هم من و هم او از تنهایی رها شویم ........... حالا تو ادامش بده😅
باران شدیدی میبارید،من درحالی که در سایه ها منهان شده بودم،دیدمش؛دختر بچه ای با هاله ابی رنگ که قطرات باران در عظمتش سر خم میکردن و در اطرافش شناور میماندند؛پشت سر این دختر کوله باریست از افسانه های بسیار.برخی میگویند پریست.برخی میگویتد روح جنگل و باران است.و عده کمی هم میگویند فرستاده خداست.《با اون لباس سرما نمیخوری؟》صدای دخترک رشته افکارم را درید.لبخندی به لب دارد و با جشمان خاکستری اش به من چشم دوخته.《تو واقعا کی هستی؟》این را من گفتم.در لحظه چیزی به مغزم کوبیده مبشود.او خود م.رگ است...
که.. یه سایهی سیاه نگاهم میکند. سایه به من نزدیکتر شد. بسم ال_ برای شادی روح مرحوم صلوات🤡

باران شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که فردی روی نیمکت چوبی کهنهی کنار دور فواره نشسته است. سرش را به عقب رها کرده بود و کیف چرمی گرانبهایش را که انگار برای مراسم مهمی نو نوارش کرده بود روی زمین انداخته بود. قطرات باران به حدی پر شتاب بر صورتش میخورد که اگر من به جایش بودم مانند کودک سیلی خورده ای سرخ میشدم اما او انگار اصلا آنجا نبود. انگار بدنش احساسی نداشت، خالی شده بود. انگار آنقدر درد کشیده بود که سیلی باران برایش نوازش بود.
بارون شدیدی میبارید و من درحالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که دری برای وارد شدن به دنیایی جادویی ظاهر شد دنیایی که همه آنجا مهربانند دنیایی باور نکردنی
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که دارن میرن و جسدی رو حمل میکنن. کمی از زیر درخت ها بیرون اومدم. ترسیدم. خیلی ترسیدم. فکر کردم باز قراره اذیتم نکن. بازم قراره کتک بخورم. ولی ایندفعه اونا بودن که ترسیده بودن و با عجله اون جسد رو میبردن و اصلا متوجه من نبودن. جلوتر رفتم و با چیزی که دیدم خشکم زد. اون جسد،جسد من بود. اونا من رو درون بغل سرد خاک سپردن.

دیدم که در آن طرف من صدایی از پشت بوته ای می آید. گمان کرده بودم که تنها خودم پنهان شده ام؛ اما گویا فرد/موجود دیگری آنجا بود. از ترس در سینه ام قلب شروع به کوبیدن کرد، نمی دانستم چه اقدامی انجام دهم. تنها بودم و بی دفاع، اگر موجود وحشی یا آدم شریری آنجا پنهان شده بود، باید چه می کردم؟. باران همچنان مانند تیری دردناک به پوستم می خورد. در آن تاریکی تکه چوبی جلوی پایم دیدم، به آرامی خم شدم و آن را برای دفاع از خود برداشتم. ناگهان صدا قطع شد و دو سنجاب درحال بازیگوشی از پشت بوته به بیرون پریدند.
بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که باهاش هم قدم شد، دیدم که واسش لبخند زد، دیدم که دستاشو گرفت، دیدم که همون گردنبندی که من آرزو شو داشتم و به گردنش بست، همه اینارو دیدم، دیدم و با بارون همراه شدم، دیدم و خاطراتمون رو فراموش کردم، دیدم و خودشو تو ذهنم خاک کردم. من دیگه برنمیگشتم و اینبار اون بود که تمام شهر رو زیرو رو کرد و با بارون همراه شد
باران شدیدی میبارید و من درحالی که از سایه های پنهان شده بودم دیدم که شخصی مشکی پوش پشت بر درختی تنومند و استوار دست تکان میدهد ،با دیدن چشمان بی روح و لبان خندانش صدای تپش قلبم بر همه جا حکومت کرد . او به سمتم نمی آمد و منتظر من ایستاده بود ؛ چندین قدم آهسته برداشتم تمام تار های مو هایم خیس و آشفته بود ،او به سمتم آمد و گفت :در چه سالی هستیم …؟ صدایش آنقدر زیبا بود که اشک دور چشمانم حلقه زد و ناگهان من را در آغوش کشید و گفت :منتظرت بودم …¿ッ

بارون شدیدی میبارید و من در حالی که از سایه ها پنهان شده بودم دیدم که... پام به برآمدگی لغزنده زمین خورد خواستم تعادلم را حفظ کنم که به پایین کشیده شدم و سر خوردم زمین خیس بود و نمیتوانستم خودم شیب دره رها کنمم صورتم سرخ و دستام بیجان شده بود چشام و بستم و با خودن به زمین دیگر چیزی متوجه نشدم .. بیدار شدم قطره شبنمی از رو گیاه روی گونه ام افتاد صدا جیرجیک و گشنجک را میشنیدم چشمامرو باز کردم: خدایا اینجا دیگر کجاست طبیعتی را دیدم که هیچوقت تصورنمیکردم هنوز متوجه اطرافم نبودم که شخصی با ردای🌊
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
و اما برنده ی مسابقه کاربر≧◡≦ هستش🥹💕
مثل اینکه توی روز برای هر کاربر یک بار بیشتر نمیشه امتیاز رو انتقال داد🥲
5000 امتیاز رو واریز کردم 5000 تای بعدی هم انشالله فردا واریز میکنم💕
امیدوارم که مشکلی نداشته باشه😊🤝🏻
بچه ها واقعاا قلم همتون عالییی بود و خیلی سخت بود که از بین اینهمه با استعداد یکی رو به عنوان برنده انتخاب کنم
و اینکه خیلی خوشحالم از اینکه تو این مسابقه شرکت کردین🥹💕
چرا بررسی نمیشههههه
شرمنده عزیزم 🥲
امروز حتما برنده رو اعلام میکنم🤝🏻💕
مجبور شدم توی عکس بنویسممممم جا نمیشددد
ممنون از شرکت در این مسابقه💕🤝🏻
خواهش
دلم می خواست بیشتر بنویسم ولی خب نمی شد و تا حد امکان سعی کردم یه چیز خوب و تقریبا کامل بنویسم
چیزی ننوشتی که🤨
در صف بررسیه
ممنون از شرکت در مسابقه💕🤝🏻
خواهش❤