
یک کتاب نوشتی در مورد دختری که نابیناست و همه ترکش میکنن آخرین جمله ی کتابت میشه .....
اتمام مسابقه | 1404/04/28 |
ظرفیت مسابقه | 25 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | جایزه : 1000 امتیاز و مدال توسط لایک کاربران |
و او با چشمانی که هرگز نمیدید، رفتن عزیزانش را دید
جمله آخر این بود :در تاریکی مطلق،فهمیدم نور واقعی در قلبم میتابد و این کافیست.
من نابینا بودم ولی حداقل خوبی هارو می شناختم ولی شما با چشمانی بینا همه چیز را تیره و تار میدیدید
اکنون تنها کسی که قول داده بود تا ابد کنارش بماند، نابینا شده بود. دختر گفت: به من قول بده که مواظب چشمانم باشی…،، (یه نفر که میتونه پیشش باشه؟)
اون خوابید چشماش هاش رو بست و یکم بعد بیدار شد عجیب بود اما حالا دیگه اون ميديد دنیای سبز و زیبای قشنگ رو حالا دیگه در آرامش بود حالا دیگه هر چقدر می خواست می تونست از دیدن اطرافش لذت ببره چون الان دیگه اون در بهشت بود ...
شاید آنها را نمیدیدم، اما قلب مهربان آنها را دیدم:)
و من چیزی ندیدم اما شنیدم . آنها رفتند و قلب من افتاد و هزاران تکه شد .
و اون از افسردگی ف.و.ت کرد
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
نظرات بازدیدکنندگان (0)