
کتابی نوشتید و به آخرش رسیدید ....آخر داستان عشق شخصیت اول ، میمیره میخوام بدونم آخرین جملات کتابتون چیه؟
اتمام مسابقه | 1404/04/28 |
ظرفیت مسابقه | 25 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | جایزه : 1000 امتیاز و مدال توسط لایک کاربران |
او تصمیم گزفت که دخترشون رو تنهایی بزرگ کنه و بعد به پیش عشقش بر-😭

دیگر چشمانش را نخواهم دید. لبخند زیبایش را که برایم میزد را نخواهم دید. موی زیبایش که هربار میخواهم دستانم را در آن ها فرو ببرم. دیگر نمیتوانم حرف هایش را که با ذوق و شوق میزد را بشنوم. او نباید اینگونه میمرد. نباید میزاشتم اینگونه بمیرد.
همه چیز ابدی نیست پس تا میتونی نگهش دار
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به عشخش نرسید
من همیشه به او فکر میکنم. و هر وقت چشمانم را میبندم و دوباره خودمان را میبینم که با همیم و در دشت کنار هم نشسته و با هم به آسمان چشم دوخته ایم، به او فکر میکنم.
افسوس که تو رفتی و دیگر برنمیگردی افسوس که تو رفتی و دیگر نمیبینمت حال فقط تنها میتوانم حضور روحت را حس کنم
بعد از مرگ او من هم مرده ام درست مثل زامبی ها شده ام مرده متحرک . مثل سه نقطه یک پایان بی پایان .
داستان ما به اتمام رسید اما چیزی درون او شکست که هیچوقت ترمیم نشد.، قلب او مانند شیشه ای تکه تکه شد، او همیشه تصور می کرد در کنارش است و بالاخره شبی بارانی بر روی پلی که اولین بار با او آشنا شد زندگی خود را به اتمام رساند...
زندگی هیچ وقت عادلانه نیست
رفتی و هرچه نظاره کردم آسمان را ندیدم اوج گرفتنت را هر چه نظر کردم بر ستاره ندیدم تو را میانشان هر چه نظاره گر بودم اسمان و افلاک را ندیدمت چون در قلبم ارامیده بوده و من ناظم آن آرامگاه
دختر مهتاب عشقش نمیمیره اما کتاب عجیبیه
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
نظرات بازدیدکنندگان (0)