
اگر داشتی یک کتاب مینوشتی راجب پسری که بینایی ش رو آروم آروم از دست میده صفحه آخرش رو چی مینوشتی؟
اتمام مسابقه | 1404/04/28 |
ظرفیت مسابقه | 30 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | جایزه : 1000 امتیاز و مدال توسط لایک کاربران |
ظرفیت شرکت در این مسابقه تکمیل شده |

و اینگونه بود که اندک اندک زندگی در پیش چشمانش محو شد و حالا او بود و یک زندگی غریبه...

حالا او میبیند نه با چشمانش با قلبش ....🫀
صفحه آخر کتاب (به زبون پسر) همهچی تموم شد. دیگه حتی یه نقطه نور هم نمونده. چشمام بسته نیست… ولی چیزی نیست که ببینم. حس میکنم تیکهای از خودم رو گم کردم، تیکهای که دیگه هیچوقت برنمیگرده. دلم برای روزایی که میدیدم تنگ شده… برای چشمای مامان وقتی میخندید… برای غروبایی که فکر میکردم عادیان. الان میفهمم چقدر قشنگ بودن. اشکام میریزن… ولی دیگه نمیدونم کجا میافتن. فقط میدونم توی تاریکی، خیلی تنها شدم.
و درآخر چهره اش فقط در ذهنم باقی ماند.
شاید همه فکر کنند که دیگر دنیای من به آخر رسیده. ولی تاریکی به معنای پایان نیست. فقط باید منتظر شعله ای کوچک در میان تاریکی دنیا باشی. شعله ی کوچکی از امید. در تاریکی هم می توان به دنبال نور بود ...
اما... برای سپاس گزاری کمی دیر بود....:)
بینایی مهم ترین حس انسان نیست قلب است.قلبی که شور و شوق و مهربانی در آن میتپد.پسرک با وجود نابینایی توانست از زندگی خود لذت ببرد و به خواسته هایش برسد.اما کسانی که دیگران را به دلیل ناتوانی جسمی تحقیر میکنند،همیشه در زندگی خود شکست خورده اند
و آنجا بود که فهمیدم زیباترین چیز ها را با چشم نمیتوان دید؛ بلکه با قلب میتوان حس کرد...
که دوباره بیناییش رو بدست اورده من می خوام به اونایی که به این مشکل دچارن انگیزه بدم
اون روز دیگه هیچ چیزی نمی دیدم می خواستم کل زندگی ام را بدم تا یک لحظه دوباره چهره زیبای زمین و خانواده ام رو ببینم حالم بد بود رفتم تا بخوابم موقع خواب ارزو کردم بمیرم وقتی بیدار شدم بینایی داشتم همه چیز زیبا تر بود رنگی تر بود و من فهمیدم در بهشتم شاید پایان برای شما دردناک بود باشه اما این بهترین هدیه برای من بود بینایی پس به نظرم این بهترین پایان بود چطور شد؟؟🩷

چند سال گذشت... او که دیگر دست از تلاش برداشته بود و دست به هر کاری زده بود الان دیگر همه ی امید و بینایی اش را از دست داده بود. او یک شب که دیگر کامل نابینا بود به خواب رفت... خوابی دید که فکرش را نمی کرد!او خواب دید که بینایی اش برگشته و شادی می کند. صبح آن روز که از خواب بیدار شد،دیگر نابینا نبود بلکه مثل پسران و دختران دیگر بینا بود و می توانست شاد باشد او به قدری شوکه و خوشحال شد که نمی توانم در کلمه ای جای گذرای اش کنم. پسر بزرگ شد و می دانست که کار خدا بوده است که دوباره بینا شد!
اون تونست قبل از اینکه مهلت یک سالش برای نابینایی کامل تموم بشه تمام دنیا رو نابود کنه تا چیزی برای دیدن وجود نداشته باشه

باورم نمی شد! من....من داشتم می دیدم!همه چی رو!به سمت تام برگشتم.وای!نمی دونستم تام چقدر قشنگه.یه پسر قد بلند با موهای صاف و طلایی . رنگ پوستش سفید بود و چشماش آبی.خیلی خوشحال بودم که می تونستم ببینم.ارزش این همه سختی رو داشت.نگاهی به زمرد کردم.رنگش بنفش بود.می تونستم مثل قبل ببینم. پایان کلارا:تموم شد؟این داستان واقعی بود بابایی؟ا من:معلومه که واقعی بود....... (خب خب خب.می خواستم ادامش بدم ولی متأسفانه نمی شه🥲🥲راستی اسم پسره جک بود که تو بچگی بخاطر دلایلی نابینا می شه.)
همیشه با خود میگفتم ای کاش هرگز چیزی نمی دیدم انقدر که این دنیا زشته اما چهره او به قدری زیبا بود که ارزو کردم کاش چنین چیزی رو ارزو نمیکردم با این حال دیگر دیر شده بود ...خیلی دیر ...اما خوشحالم قبل از براورده شدن ارزوم چنین چهره ای رو دیدم ....چهره ای که از کل دنیام زیبا تر بود ...پس غمی نخواهم داشت ....
شاید من بیناییم را از دست داده باشم ولی امید هایم آرزو هایم علاقه هایم را از دست نداده ام💖

و من همانطور که نگاه زیبایت را از دست می دادم در هر ثانیه رنگ چشمت را ، دست هایت را ، رنگ موهایت را به خاطر می سپردم...🖤
و این سرنوشت او بود.
ودر نهایت او چشمانش را نبست اما دنیا برایش تاریک شد.

سلام من تازه عضو تستچی شدم و این اولین مسابقه من هست 🥳😂😅
اینم هم پایان زندگی تلخ و بی معنی من...
چشمانش دیگر هیچ نمیدید.نه نور، نه رنگ، نه حتی سایه ها. دستهایش را تکان داد هیچچیز نبود. پشت سرش، زندگی جریان داشت: خندهها، گفتوگوها، قدمهایی که دور میشدند. فریاد زد، اما صدا در گلویش ماند. کسی نشنید کسی نبود.قلبش آهسته و در سکوت از حرکت می ایستاد…سپس سکوت.و برف آرام آرام میبارید، روی چشمان بستهاش. روی بدن بی جانش

ترک خواهم شد چنانچه نماند دوستی جز عسایم را و ان موقع است که من بدون نور نور را خواهم دید! نوری که منشع ان عشق است! و این عشق است که دیدن چهره ات دوباره برایم اسان میساز و من هرگاه بخواهم میتوانم تورا در دلم ببینم!
و حالا یه تاریکی ل.ع..نتی که داره همهچیو ازم میگیره. حس میکنم یه چیزی رو توی خودم ک.ش.تم. یه امید و انگیزهای که باعث میشد صبحها با ذوق از خواب بیدار شم.چرا باید اینطوری بشه؟ چرا من اینقدر اهمغ بودم که قدر چیزایی که داشتم رو ندونستم؟ همش فکر میکردم وقت هست و میتونم بعداً جبران کنم. ولی حالا دیگه خیلی دیره..شاید اگه بیشتر تلاش میکردم این اتفاق نمیافتاد ولی دیگه فایدهای نداره گذشتهها گذشته فقط امیدوارم یه روز بتونم خودمو ببخشم بتونم با این تاریکی کنار بیام و یه راهی برای ادامه پیدا کنم…
و همه چیز تمام شد اولش فکر کرده که این مرگ است اما نمیداند که دنیا هنوز تمام نشده فقط برای او کمی محدود شده است
اوباما گریه یهو پرید و فهمید همه چیز یک خواب بوده پسر هیچوقت اورا ترک نکرده بود....... البته نابینا هم نشده بود
پسرک چشم هایش را از دست داد اما امیدش را نه. ماجرای زندگی او هنوز ادامه دارد...
تمام عمر میخواست کور باشد تا دنیا را نبیند. حالا حاضـر بود همه چیزش را بدهد که فقط ببیند؛ حتی زشتیهای دنیا را. اما… خیلی دیر بود.
همه چیز تمام شد دنیا در پیش چشمانش محو شد و ان کسی که به او قول داده بود تا همیشه همراهش باشد همراه بینایی اش از دست رفت🙃
حالا هر روز آرزو میکنم که کاش مانند قبل بینایی داشتم.آنوقت هر دقیقه خدارا شکر میکردم و هر روز به جای زیبایی برای دیدن میرفتم و هر ماه سلامت چشمم را ارزیابی میکردم و هر سال به یاد امروز می افتادم؛شاید فقط تا آن را از دست ندادم قدرش را ندانستم...
اینجوری= من نمی توانم ببینم اما می توانم حس کنم که چقدر برایم ناراحت هستی (خیلی مسخره شد😅)
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
نظرات بازدیدکنندگان (0)