یکی از قشنگ ترین خاطرات کودکیتون را بگین❤🌹
اتمام مسابقه | 1400/11/09 |
ظرفیت مسابقه | 25 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | جایزه : 1000 امتیاز و مدال توسط لایک کاربران |
ظرفیت شرکت در این مسابقه تکمیل شده |
فکر کنم کلاس دوم یا سوم با دوستم آشنا شدم و الان ۱۰ سال میشه باهم دوستیم🙂تا حدی که کلیدای خونه خانواده همدیگه رو داریم شپلق درو باز میکنیم میریم خونه همدیگه😐🥂
یادش بخیر 🥲💖 با چادر نماز های مامانا/خاله و.. خونه چادر میساختیم، درسته ظاهرش چندان خوب نبود، ولی حس قصر نشینی بهمون میداد🥲💙 [تو هم دوسش داشتی؟🙂🫂💖]
یادش بخیر ی بار عید رفتیم مهمونی بعد با دوستم به ماهی ها شیشه پاکن دادیم بخورن و 10 تا ماهیی مردن 🙂💔😂
سلام من لئو هستم خب راستش 16 سالمه ولی باید یکی از خاطرات کودکیم رو بگم😊 من خیلی کوچولو بودم بابام همیشه کل روز سر کار بود شب ها میومد فکر میکرد وقتی بیاد من خوابم ولی من همیشه بیدار میموندم تا بیاد برم تو بغلش و باهاش بازی کنم 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
یکی از قشنگ ترین لحظه های کودکیم درست کردن پوره سیب زمینی تو کلاس با کل همکلاسیام بود. با اینکه کم بود ولی هر چی پوره شیب زمینی خوردم دیگه اون طعم بهشتی رو نمیداد:_)
یکبار بچه بودم رفته بودیم توی مسجد اونجا شلوغ بود من فکر کردم خواهرم جلوتر هست زدم توی سرش برگشت دیدم خواهرم نبود بعد زنه یجور خواهر بزرگ تر از خودم رو نگاه میکرد که خدا میدونه فکر کرد اون بوده من رفتم زیر من رو ندید که زدمش خواهرم رو دید که داره بهش میخنده😂😂😂😂
تولدامون💔❤بازی هامون💔❤خنده هامون💔❤دعوا هامون💔❤شوخی هامون💔❤
یه درختی بود نزدیک خونمون دوتا درخت نخل داشتیم بچه های بزرگتر به شوخی میگفتن روی اون بزرگه تق تقی اس و به ادمای خاص تق تقی میده....منم که یه تق تقیه نارنجی داشتم گم شد...بعد تق تقی خواستم بعد هر روز اونجا مینشیتم و اینقدر دعا میکردم و منتظر بودم میگفتم ای خداااا برام از درخت تق تقی تق تقی بیار خلاصه تا عصر همونجا مینشستم😹 حتی توی بارون توی ابا مینشستم..ولی اخر اون درختا رو بریدن:( ولی بازم شیرین بود اون خاطرات برام:)
به نام خدا یادم نیس:|
من در بچگی وقتی ۶ سالم بود ع.ا.ش.ق. شدم و بهترین زمان زندگی من دد اون دوران بود توی کلاس زبان یک بار که زبان داشتیم کار میکردیم گفتن یک روز میبرنمون پارک زمانی که رفتیم سابقه ی دو گذاشتیم و زمانی که رسیدم دیدم همون دختره نمیتونه وایسه و کنتلر خودش رو از دست داده رفتم کمکش کردم زمانی که وایساد پا هامون خورد به هم و اف..تا..د.ی.م روی هم دیگه زمانی که بلند شدیم اون خندید مت هیچی نگفتم بعد ل.پ.م رو 😙ب.....و...س.. کرد و دوباره به بازی ادامه دادیم اون موقع تا چند مدت یه حس خییل خوبی داشتم❤
توی حیاط خونه ی مادربزرگم با دختر خالم و داداشم که از من کوچک تر بودن آب بازی میکردیم البته توی تابستون مامانم و خالم توی حیاط قالی میشستن ماهم با شیلنگ اب میریختیم روی خودمون
سلام من یه بار کلاس اول بودم از مدرسه رفتم بیرون گم شده بودم تقریبا بعد رفته بودم جلوی یه میوه فروشی نشسته بودم که میوه فروشه اومد بیرون ازم پرسید چرا اینجا نشستی منم گفتم فکر کنم گم شدم اسم مدرسمون رو به مرده دادم و منو برد مدرسه مامانم خیلی نگران شده بود داشت گریه میکرد
عدد هارو اینجوری مینوشتم۱۲۳4
هعی ای کاش اون موقع بود که رفتیم دریا اخه اون موقع مامان بابام ج. د. ا. نشده بودن من ۳سالم بود که ج. د. ا . شدن 🙂😂💔
۶سالم بود با یکی از دختر خاله هام بازی میکردم(اونوقت یکی از اماما شهید بود) اذان گفت شروع کردبم قران خوندن همش میگفتیم الحمدلله 😐🌹
رفتم مدرسه همه ی بچه ها داشتن گریه می کردن من گریه نمی کردم خیلی خوب بود حال داد!
قشنگ ترین خاطره کودکیم تلویززیو صورتی بود که پدرم خرید و شبکه پرشین تون که قطع شد چرا؟
سلام فالو=فالو لایک کنید لطفا تابستون امسال بود با دختر عموم داشتم آب بازی می کردم یهو شیطونی گل کرد 1 کاسه بزرگ پر از آب رو ریختم توی سرش😐❤
قشنگترین خاطره دعوا با دختر داییم بود که موهای هم رو میکشیدیم 🤣🤣🤣😂😂😂
بازی های مسخره، کمک به فامیل، درست کردن خونه، تعریف الکی از نقاشی، دعوا ها
من و خواهرم همیشه مامان بابامونو سر کار می گذاشتیم تو مماشین خودمونو به خواب میزدیم و وقتی سدامون می کردند می گفتیم:ما خواب بودیم
وقتی بخاطر استقلالی بودنم کل فامیل مادریم برام کری می خوندن ولی تو دربی جام حظفی بردیمشون یعنی اون قدری خوشحال بودم که بهم می گفتن دنیا رو اتیش بزن می زدم
یادش بخیر ۴ سالم بود رفته بودیم از خونمون یکم اونور تر،برف اومده بود.بابام منو گذاشت روی سقف یک دکه،حدودا اندازه ی این دکه اب خوری ها ولی اون نبود،مامانم داشت عکس میگرفت،من و بابام که یکم برف بازی کردیم،رفتم به مامانم پرت کردم😐😍😂😂
یادش بخیر با دوستم میرفتیم پارک نزدیک خونمون
آشنایی با تستچی.....
قشنگ ترینش این بود که دختر فامیل نیومد خونمون ما هم میرفتیم عروسکامونو با فنجونامونو میآوردیم ولی بهترینش این بود وقتی بالاس میگفت بیا بریم خونه🙄
من wolf king خوشحالم که میتونم خاطرات کودکیم رو برای شما تعریف کنم راستی من ۱۸ سالم من یادم بچه بودم موقع کارتون شرک من وقتی مشستم پای تلویزیون هر کی میومد جلوم من اعتراض نمیکردم همینطوری کارتونم نگاه میکردم ممنون که داستانم شنیدید 😘
من فقط قد کشیدم وگرنه هنوز 5 سالمه 😐🤭ولی یادمه دوسال یا سه سال پیش مامانبزرگمینا با عموم رفته بودن تبریز برای مسابقه پسر عموم بعد مامانبزرگم چون طلا داشت گف ما بریم اونجا خونشون 1 هفته بمونیم بعد ما هم رفتیمو چون بابام صبح میرفت و شب دیر وقت میومد عمه ها و زن عمو ها همه میومدن ما تنها نباشیم با پسر عمه و دختر عمو ها کلی خوش میگذروندیم😀 یادمه یه پهباد داشتم کار باهاشو خوب بلد نبودم با پسر عمه هام توحیات بازی میکردیم رفت تو همین دزدگیره همسایه بقلی نابود شد بدبخ 😐 خیلی خوش گذشت بهمون 😀💝
همیشه میرفتم با پسر فامیل بازی میکردم ولی قطع رابطه کردیم
وقتی افتادم و دوستم دستم راگرفت و رفتیم بازی کردیم
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
فالویی بفالو
حتما
یکی از خاطرات بچگیم دوسال پیش یه بار رفته بودیم خونه دوست مامانم بعد یه دختر داشت از من دو سال بزرگتر بود باهاش دوست شدم اون کی درامر بود منم که عشق کره اون داشت فیلم کره ای میدید منم بهش گفتم میشه منم باهات ببینم گفت اره نشستم با اینترنت شون یه عالمه سریال کره ای دیدم 😂😂😂😂
اخی❤❤❤
بچها محض رضای خدا به مسابقه منم بیاید
باشه گلم
♥️
هعی ای کاش اون موقع بود که رفتیم دریا اخه اون موقع مامان بابام ج. د. ا. نشده بودن من ۳سالم بود که ج. د. ا . شدن 🙂
واقعا ناراحت شدم
🙂💔 مهم نی عادت کردم 🙂💔
واقعا عادت کردی آه خیلی سخته الان با مامانت زندگی میکنی
۶سالم بود با یکی از دختر خاله هام بازی میکردم(اونوقت یکی از اماما شهید بود) اذان گفت شروع کردبم قران خوندن همش میگفتیم الحمدلله 😐🌹
👍
اگه خواستین تو مسابقه های منم شرکت کنین🤍🪁
تولدامون💔❤بازی هامون💔❤خنده هامون💔❤دعوا هامون💔❤شوخی هامون💔❤😔😔😔😔
من ریا نباشه تو بچگی عاشق یه عروسک شدم که رفتم براش حلقه درست کردم از اون موقع با همیم😐😅
یا خدا هر وقت یاد اون موقعی که بهش گفتم
ع
ا
ش
ق
ت
م میوفتن از خنده
پ
ا
ر
ع
میشم🤣🤣🤣🤣
خخخ😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
اون یکی دیگه گفته منم زیرش نوشتم😂😂😂😂😂😂
که خنده دار بوده
یکی از قشنگ ترین لحظه های کودکیم درست کردن پوره سیب زمینی تو کلاس با کل همکلاسیام بود.
با اینکه کم بود ولی هر چی پوره شیب زمینی خوردم دیگه اون طعم بهشتی رو نمیداد:_)
آره واقعا راست میگی👍👍👍
:_)✨❤️
عدد هارو اینجوری مینوشتم۱۲۳4
خخخخ😂