سلام اول ممنون از اینکه این مسابقه رو انتخاب کردید من یه متن میگم و شما یه داستان کوتاه براش بسازید ژانر هم مهم نیست «یه روز پسر کوچولو توی جنگل قدم میزد که...»
اتمام مسابقه | 1403/03/19 |
ظرفیت مسابقه | 55 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | بدون مدال مسابقهتوسط سازنده مسابقه |
روزی پسر کوچکی در جنگل قدم میزد که ناگهان درخت بزرگی را دید بوی کهنگی میداد گویی تجربه های بسیار داشت و کمرش از زیادی ناراحتی ها و درد هایش خم شده بود درخت آنقدر پهناور بود که پسر در برابر آن بسیار ناچیز بود ریشه های بزرگ و قطورش را مانند دامانی بر زمین گسترانیده بود و برگ هایش را چتری برای سایه ی رهگذران کرده بود اما با این وجود داشت خشک میشد بسیار تشنه بود تشنه به دیدار فردی که وابسته اش شده بود کسی که سالها بر زیر سایه ی او نقاشی اش را میکشید و به او لبخند میزد ...
روزی یه پسر کوچولو تو جنگل قدم میزد که ناگهان رابین جومونگ هود جلویش پرید! شمشیر سوسانو کبیر را از جیبش در آورد و گفت:من جومونگ هود هستم!هرچه پول داری بده! پسر کوچولو گفت:بابا! و داستان هندی شد...
.......... که نامه ای را روی زمین دید نامه را باز کرد و خواند: "ای کسی که این نامه را میخوانی.آگاه باش که ای پسر پشت صفحه چیزی نوشته ام که در زندگی برایت مفید است" پسر کاغذ را چرخاند و نوشته را خواند"ای فرزندم.... ایسگا شدی"
که ناگهان صدای گریه ی دختری را شنید اطراف خود را گشت تا اینکه چشمش به دختری آفتاد که از او بزرگتر بود داشت گریه می کرد او را صدا کرد : خانم چرا گریه می کنی ؟ دخترک سرش را بلند کرد چشمانش از اشک سرخ بود بدون گفتن گریه کرد پسرک ناخودآگاه دخترک را در آغوش کشید دخترک شوکه شد و با بغض گفت : چرا آدما اینجوری اند ؟ چرا اینقدر بدن ؟ از خودم بدم میاد از همه بدم میاد . هیچکی درکم نمیکنه ، همه میخوان بکشنم هق.. ناگهان دختر در آغوش پسر ناپدید شد او روح جنگلی بود که نباید لمس میشد
یه روز یک پسر کوچولو توی جنگل قدم میزد که یهو پله هایی عجیب دید! این پله ها فقط به یک در ختم میشدن،پسرک متعجب و کنجکاو به سمت در رفت و با کمی ترس در رو باز کرد؛داخل چیزی جز تاریکی نبود درحال دیدن اون صحنه بود که یهو با شدت زیادی به داخل فرو رفت. پسر کوچولو با سردرد زیادی بیدار شد و وقتی چشماش رو باز کرد از چیزی که میدید حیرون شد! یک سرزمین سرسبز و زیبا بود با کلی درخت و حیوون و.....بلند شد و شروع کرد به راه رفتن که یهو مادرش تکونش داد و گفت بیدارشو دیگه مدرست دیر شد.
پاش به ریشهی یه درخت گیر کرد و با مخ خورد زمین🤝 من اگه تو داستانا باشم
یه پسر کوچولو توی جنگل قدم میزد که یه باد شدید شروع شد، پسر کوچولو دست کرد تو جیبش تا دستش گرم بشه که ناگهان گوشیشو تو جیبش حس نکرد و اینگونه بود که پسر همانجا غش کرد پایان
یه روز پسر کوچولو توی جنگل قدم میزد که ناگهان باد شدیدی وزید و برگ درختان پاییزی را در هوا پخش کرد و منظره ای زیبا به وجود آورد،پسرک یاد آن روز افتاد،آن روز هم باد شدیدی میوزید،روز خاکسپاری مادرش! همه گریه ميکردند و پسرک دیگر تنها شده بود،باید زندگی جدیدی برای خود دست و پا میکرد...زندگی ای بدون مادر(:
یه روز پسر کوچولو توی جنگل قدم میزد که یک ببر اومد و اونو خورد😐😂
یه روز پسر کوچولو توی جنگل قدم میزد که یهو یه خرس حمله کرد و پسر کوچولو رفت پیش خدا😂
یه روز یه پسر کوچولو داشت توی جنگل قدم میزد که صدایی از طرف یک درخت بزرگ شنید.اون به طرف درخت رفت.ومتوجه یه کریستال درخشان سفید شد.کریستال رو برداشت و به اون خیره شد.صدایی به او گفت"با من حرف بزن" پسر میخاست کلمه ای بگوید که ناگهان دختری کریستال رو از دستش گرفت و گفت"چیکار میکنی اگه باهاش حرف میزدی دوباره آزاد میشد" پسر پرسید"کی آزاد میشد؟" دختر گفت"جنگل تاریک.اون جنگل اگه آزاد بشه دنیا رو نابود میکنه"پسر گفت"پس بیا نابودش کنیم"و دختر و پسر اون رو زیر پا نابود کردن و تا ابد بهترین دوست ها شدن.پا
یه روز پسر کوچولو توی جنگل قدم میزد که ناگهان به کلبه ای چوبی رسید.در کلبه نیم باز بود. از روی کنجکاوی وارد کلبه شد.بوی نم همه جای کلبه رو پر کرده بود.آروم آروم وارد کلبه شد و توی آن گشت.با هر قدمش روی سطح چوبی زمین صدایی شبیه به جیغ بنفش برادر نه ماهش ایجاد می شد.همونطور که داشت همه جای کلبه رو نگاه می کرد یک نامه روی کابینت فلزی زنگ زده آشپزخانه توجهش رو جلب کرد.اول با خودش گفت:کار خوبی نیست که اون رو بخونم.اما فضولی اش بر او غلبه کرد.پاکت نامه رو باز کرد.برگه های داخل آن انگار کمی خیس شده و ب
فقط شرکت کردم که مسا بقت خالی نباشه گلم 🥹🥹 بهترین آجی من ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یه روز یه پسر بچه توی جنگل قدم میزد که یهو قلبش درد میگیره از اینکه افراد زیادی ازش سو استفاده کردن روی زمین می شینه و با تمام وجود داد میزنه چرا من؟ و در سکوت بیکران جنگل صدایی زمزمه میکنه روز های سخت هم خواهد گذشت فرزندم...
که یه ببر دید فک کرد مثل فیلما میتونه دانش کنه که ببره خوردش
جنگل خاطره هایش ...جنگلی پر از درد.....دوباره تمام تنش پر از درد شد و جوانه های وجود سردش در حال کشیدن آخرین نفس هایشان بودند که صدایی اورا از تفکر به زندگی خسته و غم دیده خود باز داشت.. پسرک تیری در قبلش احساس کرد و سیاهی مطلق........
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.