اگر میفهمیدی فقط یک روز زنده ای چه کاری رو انجام میدادی
اتمام مسابقه | 1402/04/05 |
ظرفیت مسابقه | 25 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | جایزه : 1000 امتیاز و مدال توسط لایک کاربران |
۲ الی ۳ ساعت از وقتمو میزاشتم و یه نامه مینوشتم از تمام چیزایی که باید بگم و نگم به همه و وقت نمیشه که انجام بدم و یه جایه مطمین میزااشتمش خانواده و اون loved ones هام رو بغلم عمیق میکردم و میرفتم و غیب میشدم هر جایی که پیش اونا نباشم شاید در حال رانندگی به نزدیکترین جنگل شاید یه خیابون خلوت و فقط اهنگمو میزاشتم تو گوشمو ارامش میگرفتم و همونم تا ته میرفتم تا بمیرم
خودم رو برای جهنم آماده میکنم🗿
یه نامه برا مامان بابام،کسایی که دوستشون دارم و ازشون بدم میاد می نوشتم و هر چی تو دلم بود بهشون میگفتم بعد میرفتم ستاره گردون که عاشقشم و سکانس فیلم مورد علاقمو میدادم،آهنگ مورد علاقمو هزار بار گوش میدادم و غذای مورد علاقمو تا جایی که میتونستم میخوردم و با پولایی که داشتم به یه نیازمند کمک میکردم:)
برنامه شادمو حذف می کردم😐
در حد مرگ انیمه میدیدم تا بتونم هر انیمه ای که ندیده بودم و میخواستم ببینم رو میدیدم
به ک.....شم اعتراف میکردم و در نهایت بالاخره آدمایی که میخواستم رو قتل عام میکردم و از اینکه دیگه نیاز نیست قرص بخورم میخندیدم
چرا باید کاری کنم؟مثل آدم زندگیمو میکنم همچنان
به کسی که خیلی دوسش داشتم میگفتم که چقدر دوسش دارم چیزایی میخوردم که خیلی دوست داشتم ولی مامانم میگفتم واست بده:)) و بیشتر روزمو با کسایی میگذرونم که بیشتر از همه باهاشون حال میکنم و دوستشون دارم:)))
به اینکه یه عده ای دارن همدیگه رو ق.ر.ب.ا.ن.ی میکنن تا بتونن زنده بمونن نگاه میکنم. به کسایی که هنوزم به خودخواهیشون میخوان ادامه بدن و بازم ازش دست نمیکشن ولی ایندفعه خوشحالم چون قراره اونا هم طعم م.ر.گ رو بچشن :)
آبجیم کوچکمو مثل سگ میزدم و هیچ ترسی از مامان و بابام نداشتم😂😂🤣
میومدم روستامون و یه اسب میگرفتم توی کوه ها و تپه ها با اون اسب آزادانه می دویدم و هوا رو قشنگ تو ریه هام میدادم و لذت میبردم🥲🤍
همون یه روزو میخوابیدم
میرفتم دبی رو میگشتم🌼 (انسان دبی ندیده😑)
میرفتم باترسام رو به رو میشدم. چیزایی که میترسیدم🙂
با کسی که دوسش داشتم ولی باهاش حرف نمیزدم حرف میزنم
راستش هیچکار ... هیچ هیچ یه روز براممونده نمیتونم اونو برای انجامکارای مزخرف و فکر کردن به بقیه هدر بدم میرفتم یه قهوهواس خودممیریختم یهکتاب دستم میشستم یه کوشه پارک قهومومیخوردم کتابمو میخوندم مردمونگا میکردم و در کمال ارامش جونمیدادم
مثل بقیه روز های عادی رفتار میکردم
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
واقعا هیچ کار خاصی نمیکردم
فقط میشنستم گریه میکردم🥺🥺🥺🥺