ی افسانه جالب و کوتاه از خودتون بسازین ،برای هرمی قشنگ تر بود و برنده شد جایزه داره،اونم لایک شدن همه تست هاش هست>.
اتمام مسابقه | 1401/07/02 |
ظرفیت مسابقه | 100 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | جایزه : 1000 امتیاز و مدال توسط لایک کاربران |
سال ها قبل بین نور و تاریکی جنگی بزرگ در میان گرفت این جنگ به شرطی تمام میشد که دختری از نور قربانی شود.آن دختر تنها پرنسس نور بود ! موقع م.ر.گ پرنسس قسم خورد{یک روز من در بدنی دیگری متولد خواهم شد و انتقامم رو از تمام شما خواهم گرفت} سال ها گذشت و پرنسس تاریکی متولدشد ولی تو طالع اون دخترموی روشن داشت،روز ها می گذشت و روح سیاه دختر سفیدتر میشد تا جایی که مردم نامش را نفرین پرنسس نور گذاشتند اما داستان بعد از م.ر.گ پرنسس تاریکی هم ادامه داشت و اینطوری افسانه نفرین نور سال ها بین خاندان ما گشت
یه افسانه ای وجود داره که میگه اگه لایک نکنی میام سراغت پس بلایک
دو تا خواهر به خوبی و خوشی باهم زندگی میکردن...یه شب که خواهرا داشتن با هم دیگه ستاره ها رو تماشا میکردن هرکدوم یک ستاره انتخاب کردن و هرشب قبل از خواب به ستاره شبخیر میگفتند. تا اینکه یک شب خواهر کوچیک تر متوجه میشه ستاره ی خواهرش کم نور شده و درحال مرگه. فردای اون روز خواهرش مریضی سختی گرفت و هرشب با کم نور شدن ستاره حالش بدتر میشد. خواهر کوچیک تر که طاقت دیدن مرگ خواهرش رو نداشت یه روز ستاره ی خودش رو به خواهرش بخشید و فردای اون روز به جای خواهرش مرد:)🖤✨
زمانی خیلی خیلی خیلی دور،قبل ازظهورآدم. خواهرانی بودندبه نام های قمروشمس روزی روزی ازروزهاشمس باقمردعوایش شد،قمرکه خواهرکوچک تربودمیگفت درحقش ظلم شده ودیگه نمیخوادوابسته خواهرش باشه که بهش نورهدیه کنه.دعوابالاگرفت،قمربرای همیشه باخواهرش قطع رابطه کردورفت... حالاهرروزقمرمیادکه ازخواهرش عزرخواهی کنه اماتامیادشمس رفته...مثل قصه ی عشق بهاروزمستان... البته دل تنگی شمس درمقابلش هیچ نیست:)
به گفته افسانه ها در قدیم خون دختر را مقدس میدانستند.کتابی وجود داشت که اگر با خون دختری خاص تر از دختر های دیگر رازش آشکار میشد. دختری با موهای مشکی مثل تاریکی شب.پوستی سفید به سفیدی برف، لب های کوچک و صورتی،و در اخر چشمانی زیباتر از اقیانوس ابی.زمانی همه دنبال ان دختر میگششتند اما هیچ کس ان را پیدا نکرد.همه ی دختر ها زره ای از خون مقدس و قرمز خودرا روی کتاب میریختند اما راز کتاب آشکار نشد.تا الان هیچکس ان دختر را پیدا نکرده است.میگویند ان دختر از دنیا رفته و روح خودرا توی بدن دختر دیگری سپرده
یه چیزی از ترکیب دچیتا و هوارانگ اسمش میزاشتم:یک پادشاه در دو عالم قسم میخورم لایک کنم تو قسم خوردی!پس لایک کن!❤
یه افسانه ی قدیمی عست که میگه اگه لایک کنی میری پیش بایست پس لایک کن که بری!
اهمریمنی قدرتمند در کاخ بزرگ شمالی زندگی میکرد. روزی اهریمن پرنسدر دشت گل های رز دید. و یکباره دلباخته ی پسر شد. پسری با موهانی به روشنایی خورشید و چشمانی آبی همانند دریا. افسوس که او نمیتوانست با یک انسان باشد. زمانی که او پرنسسی که پرنس او را دوست داشت دید.عصبانی شد. کتاب اسرار آمیزش را باز کرد و نفرینی خواند(ای دخترک گستاخ! تو و پرنس تا ابد در دنیا های دیگر زندگی میکنید . عاشق هم میشوید و هر بار به همدیگر نمیرسید.) شاید آ« دو در این دنیا هم زندگی کرده باشند
کلبه ای در اعماق کوه های هیپاتیا... و صداهایی که هنگام غروب از دور و بر اون کلبه شنیده میشد... کلبه ی مرموز و متروکه ای که هیچ کس توی اون زندگی نمیکرد..... وقتی الیانا و دوستاش تصمیم گرفتن باهم رقابت کنن، باهمدیگه توی اون کلبه قرار گذاشتن تا شجاعت خودشون رو بسنجن.... وقتی الیانا وارد اون کلبه میشه دیگه نزدیک غروبه و الیانا میتونه به راحتی صداهای عجیب رو بشنوه..... الیانا هیچ اثری از دوستاش نمیبینه تا اینکه توی یه اتاق توی همون کلبه زندانی میشه..... میخوام این داستان رو چندوقت دیگه بذارم چطوربود؟
سالهاپیشگربههاییکهمیتونستندتبدیلبهانسانبشندرجنگلیزندگیمیکردنندزندگیانهاعالیوخوشایندبودتااینکهانسانهاازوجودانهادرجنگلهاباخبرشدنندگربههاکهدیدندانسانهاباانهاکنارنمیایندازانجنگلرفتندودیگرکسیگربههاییندیدکهحالتانسانیداشتهباشند:))))))
سال ها پیش دختری به دنیا امد که موهایی به صورتی شکوفه ی گیلاس و پایین موهاش ابی مثل دریا بود چشم هایی دو رنگ داشت به رنگ های ابی و صورتی مردم تا با این صحنه مواجه شدم بسیار خشمگین و تصمیم گرفتم دختر را از بین ببرنددد دیش ینینسژنسومسن تبلیغ بازرگانی بینندگان عزیز برای دیدن این برنامه باید من را دنبال کرده و لایک کنید😐😐😐
ی جنگل عجیب بود پر از کلبه های چوبی قدیمی . رفتم توش . واقعا میترسیدم ولی مجبور بودم . در یکی از کلبه ها باز بود . رفتم سمتش . ی دختر خوشگل اومد سمتم بهم لبخند زد . با هم دوست شدیم سگش رو نشونم داد و سگه گازم گرفت و واقعا هم درد داشت و بد بود . بهم یکم غذا داد .بعدش خوابم برد . وقتی بیدار شدم حس میکردم کمرم ی جوریه و دیدم دو تا بال روی شونه هامه . دختره گفت : تو لیاقت فرشته شدن روداشتی و تصمیم گرفتم فرشتت کنم . موفق باشی. و بعد غیبش زد ! لطفا لایک کن 💞
میدونی ؟ دنیا همیشه برای ما سیاهه،چون ما توی شب زنده هستیم. -گل خون
جهان شناوری به اسم اوکیکو وجود داره که د هوا شناوره و فقط دخترای قلب شکسته میتونن برن اونجا💔🍡
اگه ممد ناظر مون کنه تستچی زیبا تر میشه💫😂 خدایی اون شوخی بود ولی این : اگه یه ستاره از اسمون بیفته زند*گی یکی هم تو*موم میشه🥺
بلد نیستم ولی شرکت کردم😐💔
افسانه ی نگهبانان یه افسانه هست که می گه شیاطین و حتی انسان های زیادی وجود دارن که می خوان دنیا رو نابود کنن ولی دلیلی که جهان هنوز پا برجاس اینه که خدا به ادمایی با قلب پاک قدرت جادویی می ده تا از جهان هستی محافظت کنن . این افسانه ی خیلی طولانیه و زیباست و برای گفتن روایت ها داره . . . . اما فعلا همینقدر تو متن جا می شه
چهارصد سال پیش دختری با چشمانی زیبا و درخشان با موهایی خرمایی رنگ زندگی می کرد که یک شازده عاشق او شد و باهم از.دو.اج کردن بای هم خدافظ میدونی لایک کنی شرشره رنگی میریزه امتحان کن
اگهبماهلبخندبزنیشبخوابخوبیمیبینی🏳️🌈🤍 واقعی بود 💞
یه سالی میشد که مجله ها و شبکه های خبری پر شده بود از پورتال هایی که راهی برای ورود به جهان های موازی بود.این ناهنجاری ها هر وقت،هر جا و در هر زمانی ظاهر و هر وقت که خواستند ناپدید می شدند.اما از خودشان موجودات و اشیای عجیبی را به جا می گذاشتند که نظم جهانی را بر هم ریخته بود. اژدهایانی که بر فراز آسمان آبی پرواز می کنند، پری هایی که آرزو های دختر بچه ها را بر آورده می کنند و دیو هایی که ساختمان ها را فرو می ریزند.روزی احساس عجیبی را در دلم حس کردم.احساسی که می گفت امروز مثل روز های دیگر نیست.
اگه موهاتون به رنگ پر کلاغ سیاهه معنیش اینه که توی زندگی قبلیتون انقدر مهربون بودید که ازتون سو استفاده کردن🙂💔🫂
در زمان های قدیم دو شاهدخت بودند که هیچ وقت نمیتونستن همو ببینن اولی الیزا و دومی سانترا بود که الیزا پری خورشید و سانترا پری ماه بود آنها خواستند همو ببینند که یک نفر گفت شما نمیتوانید همو ببینید سانترا پرسید چرا : چون اگه شما همو ببینید نظم آسمون به هم میریزه مردم نمیفهمن کی شب میشه کی روز الیزا که پشت سانترا قایم بود صدا رو شنید و غمگین شد اونا نمیتونستن تا قیامت همو ببینن شاید یه روز همو ببینن که این آرزوی الیزا و سانترا بود
دو تا افسانه هست که میگه: 1:اگه قلبت به طور ناگهانی تیر کشید،یعنی کسی که عاشقشی تو خطره 2:یه افسانه هست که میگه اگه به جادو اعتقاد داشته باشی،برات اتفاق میوفته
توی مدرسه بودم و همش بچه ها درباره چیزای غیر عادی توی یه قسمت مدرسه که هیچ کس جرعت نداشته بره توش حرف میزدن. واقعا از این حرف های مسخره و غیرواقعی خسته شده بودم و میخواستم که به همه ثابت کنم که اونجا هیچ روح و موجود فضایی ای نیست. پس تصمیم گرفتم برم اونجا و ببینم چه خبره. توی زنگ تفریح وقتی کسی حواسش نبود رفتم اونجا ، اولش چیزی نبود ولی بعدش یه نور بنفش کوچیک ظاهر شد. داشت بیشتر و بیشتر میشد که میخواستم برم که رفتم توی اون نور بنفش و بعد حس عجیبی داشتم و انگار یه قدرتی تو وجودم بود...🦕💕
سال ها پیش یه شاهدخت که قدرت ماورایی داره به خاطر سختگیری سلطنه *خانوادش از قصر می خواد فرار کنه همون شب موقع فرار یه دزد الماس گرون قصر رو برمیداره ولی این دوتا همدیگرو توی قصر میبینن و باهم از اونجا فرار می کنن و بعدش عاشق هم میشن و باهم ازدواج می کنن(این عکس دزدس)
سال ها پیش قبل از انفجار بزرگ ( انفجار بزرگ یک ماده هست که سیارات و... را در فضا به وجود اورده و قبل انفجار بزرگ هیچ چیز نبوده و هیچ کس نمی دانه که قبلش چی بوده ) پیشگوی خدایان پیشگویی می کند که در هر کهکشان و در هر زمین فرزندی وجود خواهد داشت که از علم ما بهره مند است و در نابودی جهان توسط شیاطین به کمک ارتش خود دنیا را تعادل و صلح می رساند
هرچیزی ک تو این زندگی تصورش میکنیم؛تو دنیای موازی تجربه ش میکنیم:)
روزی روزگاری در قصری پادشاه و ملکه زیبایی زندگی می کردند. آن پادشاه و ملکه عادی نبودند آنها قدرت هایی داشتند قدرت ملکه این بود که از دستانش یخ می آمد و قدرت پادشاه این بود که از دستانش آتش می آمد. بعد از مدتی آنها بچه دار شدند. وقتی بچه به دنیا آمد ملکه مرد . بچهی آنها دختر بود واسم اورا هانا گذاشتند قدرت او ای بود که ازدست راستش یخ و از دست چپش آتش می آمد
به نام خدا ............................................................. قصه ی ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید
یه افسانه هست که میگه : وقتی یه چیزی رو یه رویا در نظر بگیری هیچوقت بهش نمیرسی !
ی روز ی دختر بسیار زشت به یک چنل به نام ریالی بر میخورد و زندگی بهتری پیدا مینماید
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
رزالین دنبالم میکنی ♥️🏆♥️🏆♥️🏆
دوستم میشی 🥰🥰🥰🥰😘😘😘😘😘😘😘🥰🥰🥰🥰
اوتاکویی🔥 🌬️🌬️
💖🌊❤️🌊
ولی باید زودتر این مسابقه رو میدیدممممممم 🥲💔
عه عکسو اشتب گزاشتم چیکا کنم؟
آخه از دچیتا و هوارانگ بود😑
شرکت کردم•-•🌸
الهه آب سخت جنگید و جان داد،سه الهه ناراحت بودند که چرا الهه آب خودش قانون مرگ را تصویب کرده بود،اما از مرگ او نیز خوشحال و خرصند بودند.
اما آنها در اشتباهی بزرگ به سر میبردند.
هنوز که هنوزه،کمی از روح نجیب الهه آب درون ما انسانها جریان دارد.
و زمانی که آن اشک ها تمام شودند،روز مرگ ما میشود و روح الهه آب به روح کودکی به دنیا آمده،پیوند میخورد.
----------------------
حیح:)
هعی منم نمیتونم کلمه ای پیداکنم از خوشحالییم بابت این حرفت:))
یه افستانه دیگه اومد به ذهنم [ب لطف داداشم هرچند]
در سالیان سال قبل،الهه باد،زمین و آتش در رقابت سنگینی برای حکومت به سر میبردند.
روزی از روزها آها سر آنکه انسانها چگونه بمیند،اختلاف شدید و دعوای بدی داشتند.
الهه آب که مهربان و ساده بود،از دعوا و پرخاشگری بدش میامد.
پس کل نیرویش راجمع کرد و خواست برای آخرین بار و اولین بار جلوی آن سه الههبه ایستد.
بنابر این وردی خواند«از این پس اشک در وجود انسانها زخیره عمر آنها حساب میشود.»
[ادامه کامنت بعد]
آبجی چطور اینقدر فالوور جمع میکنی ؟
نه برام جالب شد حالا حقیقت رو بگو ببینم
آبجی نیستی چند وقت ☺
آبجی جونم بیوگرافی من نمی خواهم پرنسس باشم! رو گذاشتم
آبجی می دونستی افسانه ای گذاشتم افسانه این داستان ........ بود؟( یکی از داستان های تو نظرسنجی )