سلام به همه ی دوستان توی تستچی خب داستانی که زیر نوشتمو ادامه بدید روزی روزگاری در زمان های قدیم دختری زندگی می کرد که اسمش ••• خب خودتون یک موضوع انتخاب کنید نام شخصیتم خودتون بگین
اتمام مسابقه | 1401/04/08 |
ظرفیت مسابقه | 36 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | بدون مدال مسابقهتوسط سازنده مسابقه |
روزی روزگاری در زمان های قدیم دختری زندگی می کرد که اسمش ماه بانو بود دختر ما ارزوی داشتن ماه رو در سر داشت، شب تولدش بود اما کسی نبود که در کنار هم جشن بگیرن، در همین افکار بود که کتابش شروع به حرف زدن کرد و با کمک هم تونستن یه جادوگر احضار کنن، وقتی جادوگر رسید ماه بانو ازش پرسید:«چرا با جارو برقی اومدی؟» _«چون بالاخره ما جادوگر ها هم مدرن میشیم دیگه!» و جادوگر به دختر کمک کرد که به ماه بره و ملکه کشور ماه شد اما اسم کشورشو طی مدتی به تستچی. تغییر داد اسم خودشو گذاشت حناو همسرش رو ممد
روزی روزگاری در زمان های قدیم دختری زندگی می کرد که اسمش پریسا بود اون دختر مهربونی بود موهای طلاییشو شونه کرد دامن گل گلی قشنگشو پوشید و رفت تا از چشمه اب بیاره و گرگ خوردش پایان 😐✌🏻
روزی روزگاری دختری بود به اسم بِنیتو که برای دومین بار تسلیم شده بود.تسلیم مردی که قلبشو برای دوبار شکوند.اون دختر منم(:فکر میکردم این هم مثله قبلی خوبه اما نبود.با اینکه دوبار بهش فرصت دادم اما اون منو به این وضعیتی که توش هستم کشوند.کاشکی هرگز نمیدیدمش.وقتی مرده بود باید ولش میکردم اما فکر کردم شاید بتونم با همسانش باشم...وقتی برای دومین بار با همون دختر دیدمش،فهمیدم دیگه ما تموم شدیم(:الان هم فقط من موندم و کلی نا امیدی که اون باعثشون شده و نقاشی ها و خاطرات قشنگی که داشتیم(: (ميدونم مسخرس😅)
روزی روزگاری در زمان های قدیم دختری زندگی می کرد که اسمش رویا بود این دختر در 7 سالگی پدر و مادرش را از دست داد و یک برادر 13 ساله داشت. این دختر و برادرش فقیر بودند اما برادرش همیشه کار میکرد و نماز میخواند. برادر رویا اسمش مهراد بود و سخت کار میکرد. جوری که برای رویا هم دوست بود، هم برادر بود، و هم پدر و هم مادر. یک روزی وقتی رویا 18 سالش بود داشت از مدرسه به خانه اش برمیگشت که ناگهان با پسری آشنا شد و پس از مر. گ برادرش با او مزدوج شد و صاحب دو دختر شده بود.
این داستان : مشتی آنابل 😐😂 روزی روزگاری در زمان های قدیم دختری زندگی می کرد که اسمش آنابل بود او یک دختر با موهای قرمز بود و چشم های آبی داشت . او در یک آپارتمان زندگی میکرد و به همراه پدر و مادرش زندگی میکرد روزی او بدلیل دردناکی جان باخت و چند سالی بعد از این اتفاق مادری برای دخترش عروسکی با موهای قرمز و چشم های آبی خرید و به دخترش هدیه داد. خانه ی آن ها کنار خانه ی آنابل بود . خلاصه وقتی دختر بزرگ شد عروسکش یک نفر را در خانه یشان زخمی کرد و وقتی دختر صبح از خواب بلد شد فلج شده بود.........
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
دمت گرم پری
وبشنوید از دختر ایرانی که فهمید ممد ادم فضاییه
نمی تونم انتخاب کنم کدوم خوبه همه داستانشون عالی بود خب جایزه همه اینه که بیست و پنج لایک
هروقت دوست داری انجام بده عزیز دلم 🫰🏻😊
امشب حتما مینویسم و شرکت میکنم👌