همهی نویسندههای "خوب" میدونن که یک نویسنده باید بتونه یک فضا، مکان، کاراکتر و احساسات رو برای خواننده توصیف کنه! میخوام ببینم به عنوان یک نویسنده میتونی این فضا و حس کاراکتر اصلی رو توصیف کنی؟ "تصور کن یک دختر/پسری در حال قدم زدن توی پارکه و در حال لذت بردنه" احساس کاراکتر و فضایی که در اون در حال قدم زدنه رو توصیف کنید! میخوایم با توجه به تعداد لایک کاربران و خوانندهها ببینیم چه کسی بهتره! (اسم کاراکتر ترجیحا ا٫ت باشه مخفف "اسم تو") امیدوارم متوجه شده باشید!
اتمام مسابقه | 1401/02/20 |
ظرفیت مسابقه | 20 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | جایزه : 1000 امتیاز و مدال توسط لایک کاربران |
ظرفیت شرکت در این مسابقه تکمیل شده |
در یکی از بعد از ظهر های گرم تابستانی ا/ت در حالی که بستنی موردعلاقه-ش را میخورد از نسیمی که هراز گاهی به موهایش پیچ و تاب میداد و پوست صورتش را نوازش میکرد لذت میبرد. برای لحظه ای چشم هایش را بست و فقط به صدا ها توجه کرد. صدای خنده بچه های قد و نیم قد، پرندگان که اوا سر میدادند، فواره ابی که وسط پارک بود به گوش میرسید. ا/ت همان جور که چشم هایش را بسته بود نفس عمیقی کشید و ریه هایش را با بوی گل های پارک پر کرد. لبخندی روی لب های ا/ت نشست و در فکر این همه زیبایی که خدا در دنیا خلق کرده فرو رفت.
فرانسه...محله مارسی...خیابون مارسی؛ا/ت در حالی که دستانش توی جیب کت بلندشه به آسمون نگاهی میکنه که قطره ایی از بارون روی صورتش میوفته...لبخند آرومی میزنه و قدماشو آروم تر میکنه؛یه خیابون چقدر میتونه خاطره رو توی خودش جای بده؟صدای خنده ها دویدناشون توی مغزش پلی میشه...لبخند کجی میزنه و روی نیمکت کنارش میشینه...میش دوباره برگشت به اون زمان؟یا اون خاطرات زودگذر بود یا اون نتوانسته بود به خوبی از اون خاطرات استفاده کنه...قطرات بارون بیشتر و بیشتر میشدوا.تمنتظرنوازشاوندستهایبیجونبهدستاوبود
ا/ت دوباره اون فضای آرامش بخش و قدیمی رو دید . یادش میومد که با بهترین دوستش توی این پارک قدم میزدن و از دکه ی آب میوه فروشی کنار پارک آب هویج بستنی میخوردن. پارک ، خلوت بود . نم بارون روی موهای ا/ت نشست. اون عاشق بارون بود . ا/ت شروع کرد به قدم زدن . دیدن تاب های قدیمی خاطرات قدیمیش رو دوباره زنده میکرد . ا/ت با تمام وجود ، از زنده کردن خاطرات لذت برد . تاب جیر جیر میکرد و آروم تکون میخورد . ا/ت سوار تاب شد و توی رویاهاش تا آسمون بالا رفت 🗿🍕. لایک کن دستم شکست🗿🍕
نمیدونم ترجیحا سکوت😐🍡
دخترک خوشحال قدم میزد. به یک نیمکت رسید. روی آن نشست و آرام چشمانش را بست. نفس عمیق کشید و خوب به صدای اطرافش گوش داد صدای بازی کودکان صدای تکان خوردن برگ درختان صدای بوق دوچرخه ها و ماشین ها آرامش داشت ناگهان قطره ای آب روی دستانش ریخت باران شروع شده بود مردم سریع به سمت ماشین هایشان میرفتند و خود را قایم میکردند اما ا.ت از جایش بلند شد و به راهش ادامه داد قطرات باران روی سرش میرختند آرام قدم میزد و لذت میبرد دوست نداشت ان لحظه تمام شود❤
به عنوان اولین شرکت کننده🗿 تو باغ بزرگ چمن به سرعت میدویدم... در حالی که باران بهاری میبارید..فضا بوی چمن و گل گرفته بود... دیگه حتی برام مهم نبود اگه همون لحظه ب.م.ی.ر.م من از قبل عقلم رو از دست دادم:)
مستغرق در اندیشه های متضاد، گاه دلچسب و گاه آزاردهنده بر روی عزیزدردانه های خاطی درختان سربه فلک کشیده قدم می زد و نوای دلنشین برگهای خزان دیده روح مجروحش را التیام می بخشید. "ون" در جهانی از آسودگی، دستهای سرمازده اش را در جیب های بزرگش پنهان کرده بود و غروب دل انگیز و سراسر سکوت طبیعت را با نوای سرزنده ی موسیقی اش می شکافت. لبخندی به اعماق اقیانوس، به دلنشینی پرتوهای نوازشگر آفتاب، به محوی سفر باد در موهای شبگون و لختش بر لب داشت و هوای دلچسب و روح افزای فصل خزان را فرو می برد...
در حال قدم زدن در شهر بودم شهری که پر از سکوت بود و هوای پاییزی حال و هوای شهر رو دلگیر کرده بود باد خنکی میوزید و آرام موهایم رو تکون میداد برگ ها زیر پام صدای خرد شدن میدادن دستام رو تو جیب ام میکنم و ژاکت ام رو محکم میپیچم و سعی میکنم از اون روز پاییز نهایت استفاده رو بکنم از لابه لای برگ درخت های آتشین خورشید نور کم و طلایی اش رو ، روی موهای بور ام میتاباند و اون رو طلایی تر میکرد و گرماش در اون سرما برام خوشایند بود دیگه حرفی نزدم و آروم به راه رفتن ادامه دادم ...
اصلا بلد نیستم😂✋
او داشت قدم میزد هوا بارونی بود قطراط بارون او را خیس میکردن ولی ایا او اهمیت میداد؟_ معلومه که نه اون عاشق هوای بارونی بود او میخندید خنده هایی درخشان مردم میتوانستن جور دیگه ای برداشت کنند: چقد دیوونه! -ولی خنده های درخشان و مانند خورشید او نمی زاشت ولی کم کم همه فراموش کردند که دخترک تو یکی از همین روز ها مرده بود! چه زیباست لبخند دخترک زیر بارون
صدای جیرجیرک و قورباغه تنها چیزی بود که به گوشش میخورد. به ارومی قدم میزد و به درخت های بید مجنون بلندی که دورش رو گرفته بودن با دقت نگاه میکرد. باد خنکی میوزید و موهای کوتاهش رو تکون کوتاهی میداد. لباس سفید نازکی روی شلوار مشکیش پوشیده بود. توی چشماش برق خوشحالی دیده میشد. تاریکی و خلوتی پارک بهش آرامش خاصی میداد تا چشم دیده میشد درخت بود و سبزه
بوی خاکو باران واقعا عجب چیزیست! گاه وقتی افسوس میخوری باعث میشود خودت را خالی کنی و وقتی خوشحالی به سرت بزند و زیرش خیس شوی به هر حال... تنها درون این پارک از غمم به باران گفته ام! در این پپارکی که روی درختانش قد بچه های کوچک علامت زده شده است و هر قسمتش پر از خواطره است چه زیبا بود روزهایی که با هیجان از آن سرسره ها پایین می آمد و با ناراحتیوقتی میخواست از پارک برود میگریست! لجظه هایی که کفشش پر از آب میشد باران همیشه در شادی و غم پیشش بوده است به نظر او باران واقعا مهربان است!
نفس عمیق میکشید و بوی خاک که نم بارون بهش خورده رو وارد ریه هاش میکرد از بچگی عاشق این بو بود درگیر افکارش بود ولی ذهنش خالی بود! از هیجان پوست لبشو میکند عادت مزخرف! صدای دوییدن یه نفر که پاهاش تو چاله های اب میره و شالاپ شالاپ میکنه رو شنید سرش رو بالا اورد باورش نمیشد یعد اینهمه سال دوباره داره دوست صمیمیش رو میبینه به سمتش دویید و دستشو باز کرد و در اغوش گرفتش و بجای اونهمه حرف که اماده کرده بود اروم زمزمه کرد دلم برات تنگ شده بود..:)
ا/ت داره توی پارک قدم میزنه هوا بارونیه.بوی خاک بارون خورده پامیشه توی هوا میچرخه قطره های کوچک باران بر روی گونه های سرخ ا/ت سر میخورد بوی شکوفه های بهاری به مشام میرسد و هم اکنون تمام لذت و ارامش دنیا نصیب ا/ت شده است. اگه یکمم خوشت اومد لایک کن
اون دختر زمانی از خونه بیرون رفت و در خیابان قدم میزد که در زیر پاهایش برک های دختران نارنجی پاییزی بود صدای آن... و باد های خنکی که می وزید و.... 💔😐😂
متوجه نشدم
داشتم توی ی پارک قدم میزدم. هوا بارونی بود و احساس خیلی خوبی داشتم! بوی خاک نم خورده، صدای بچه هایی که داشتن بازی می کردن، صدای موزیک. همه ی اینا متفاوت بودن.برام سواله این واقعا برام سواله. من چجوری دارم احساس میکنم؟ من چجوری دارم زندگی میکنم؟ مرگ چجوریه؟ بهشت یا جهنم چجوریه؟ دوست دارم بدونم چون هنوزه این هارو تجربه نکردم.ی نفر به سمتم اومد که دختر بود. دست منو گرفت.. ا/ت:هی؟ تو کی هستی؟ یوکی: من یوکی هستم ی نفر با شما کار داره؛ ا/ت: کی؟ یوکی: نمیدونم،اون ی پسره
قطره های مروارید مانند بارون رو برگ های درختای پارک می افتاد و از روی اون ها سر میخورد و روی زمین می افتاد. با یک پام چرخی زدم و لبخندی زدم اسم:یوکاری فامیل:میتسوهیده سن:11
ا/ت دختره از زبان ا/ت : داشتم تو پارک قدم میزدم عجب هوای خوبی بود همین طور که قدم میزدم از صدای پرنده ها و هزاران چیز دیگه لذت میبردم عجب کار خوبی کردم اومدم بیرون واقعا روحیم از این رو به اون رو شد🌚❤ نویسنده: پارک ریوجین🌚💜 اگه دوسش داشتین بلایک😘💜
فالو = فالو
۱ از زبان ا.ت با ا.پ داشتیم در یک جنگل قدم میزدیم هوا ابری بود و آسمان نیز بسیار زیبا بود هر دو دست در دست هم قدم میزدیم و لحظات عالی ای را در کنار هم سپری کردیم
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
ادامه....
دنیای واقعی عملی میشه اما مانع هایی هستش .
ترس دارم اما واسه آلیس جوریه که تو واقعیت وجود نداره و عملی نمیشه اما تو دنیای خودش عملی میشه.
ترس .
بدترین چیز...گاهی وقتا آدما باید به ناچار اگه میخوان پیشرفت کنن بزارنش کنار و باهاش روبه روبشن...
تمام.
ادامه ...
تویه قبلم یچزی رو احساس میکنم یه حسی که میخوام تا ابد ادامه داشته باشه و با خودم میگم من بالاخره تونستم .
یا مثلا تو فصل تابستون دریاچه ای رو تصور کنم که با قایقی روش شناورم البته هوا گرم و آفتابیه اما کسی که خنکی میوزه که باعث سرحال شدنم میشه .
یا کسیو تصور کنم که تمومه عمرم میخواستم در ک.ن.ا.ر.ش باشم .
یا مثلا هرجور که میخوام زندگی کنم ،سبکی که میخوام لباس بپوشم ،سبکی که میخوام زندگی کنم
اون لحظه بهترین لحظه زندگیمه .
این دنیای جادوییه منه مثله آلیس ولی تفاوتش اینه که رویای من تو
ظرفیت پرشده اینجا مینویسم
.دلم میخواست واسه یه روزم شده کنار ساحل آزادانه قدم بزنم .دلم میخواست وقتی که تنهام تویه جایه سرسبز پراز درختو گیاه باشم و آزادانه به صدای پرنده ها گوش بدم .کلمه عجیبیه آزادانه ..خیلی وقته که فراموشش کردم یا بهتره بگم اصلا نمی شناسمش. تو رویاهام شناورم و همش خیال بافی میکنم دشت پرگل با گلای رنگارنگ چمنای سبز صدای پرنده ها نسیم خنک و آسمان آبی که زیباییش همه رو شگفت زده میکنه یا مثلا شهری که همیشه دوست داشتم توش باشم اون لحظه همون لحظه جایی که دوست دارم همونجا هستم
های دارلینگز..!
میخوام یه گروه شیش نفره بزنم🍂🥥
خوشحال میشم توهم یه عضو از این گروه باشی کیوتیم :)
پس بدو تا عضو ها تکمیل نشدن🍂🥥
--------------
صاری بابت تبلیغ
پر شده..:)
اینجا مینویسم
هوا گرگ و میش بود
ولی با این حال اون تو این هوا باز ب پارک اومده بود و درحال قدم زدن بود
.....
نمیدونم چ حسی داره وقتی ک ت هوای ساعت 5 صبح توی خیابون ها و درحال قدم زدن باشی حسش اصلا قابل درک و توصیف نیست
مخصوصا وقتی ک شکوفه های گل ها ک درحال باز شدن هستن و ببینی
و بوی صبح ب مشامت برسه
همون بویی ک فقط صبح ها میشه تجربش کرد همون بویی که سرشار از هوای سرد و عشق و زیبایی های اطرافته
همون بویی که ارامش اون رو فرا گرفته...
........
همون پسر!
دوباره من اونو
دیدم
اون ی پسر زیبا و کامل بود اون همیشه بهترین حس رو ب من میداد ولی نمیدونم
نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم بهش نزدیک بشم
مثل این بود ک اون اصلا وجود نداشت
دوباره ب خودم جرعت دادم و پاهام رو حرکت دادم
ب سمتش رفتم ولی ایندفه فرق میکرد
دیگه غیب نشد!
قدم های بیشتری برداشتم ک بهش رسیدم
-میبینی ادما هیچوقت قدر این چیزا رو نمیدونن
+چی؟
-درسته ادمه هیچپقت این زیبایی هارو ندیدن تا وقتی از دستش ندن نمیتونن بفهمن ک تین دنیا زیبایی هایی داره
+اوهوم... درسته... فقط...
-منم تا قبل از اینکه اینا
رو ازدست بدم قدرشونو نمیدونستم!!
با سردی وزید و از لابه لای موهای مشکی اش که حالا رگه هایی از رنگ سفید در ان پدیدار شده بود گذر کرد. اورکت سبز رنگ اش همراه با بادی که میوزید رقصانده میشد، شاید هرکس دیگری که بود از سرما نای قدم زدن هم برایش باقی نمیماند، قطرات باران بی محابا روی سر و صورتاش میریخت اما او هنوز هم در وادی خاطرات گذشته غرق شده بود. پارکی که تا لحظاتی پیش مملو از جمعیت بود به یک باره خالی شده بود. امگار همه قصد این را داشتند اورا تنها بزارند. صدای دختر بچه ای در سرش اکو میشد چقدر شبیه صدای دختر خودش بود.
حسی در دلش میان تمام بی حسی هایی که داشت مثل لیوانی که از بالای کمد خاطرات میافتد، افتاد و شکست. صدای دخترک بیشتر و بیشتر شد. همزمان دستانش کشیده شد و او به دنبال دخترک شیریناش راه افتاد.
+بابا...بابایی بیا دیگه
و دوباره دستانش کشیده شد و اورا به سمت سخره ی پارک کشاند. باران حالا تبدیل به تگرگ های ریز و پر شتاب شده بود تابنده تر از همیشه میبارید. پای دخترک لیز خورد و مثل همیشه این صحنه برای صدمین بار تکرار شد.
دستان کوچک دخترک از دستان پدرش رها شد و مثل یک شبه از جلوی چشمان پدرش ناپدید گشت
موهای بلند و مشکی اش در باد بهاری رقصان بود
سرنوشت آنطور برایش رقم زد که بهار سبز زندگانی اش را مانند زمستان سرد و ماتم زده بگذراند.... صدای کودکانی که بازی میکردند پوزخندی روی لبش نشاند. چه کسی میدانست که دخترک جایی قدم میزند که برایش پر از زمزمه های معشوق است؟ معشوقی که با دستان خود آن را به زمین سپرده بود ! بالاخره از آن پارک پر از خاطره گذر کرد و به محل رسید که آنجا معشوقش خفته بود بالاخره باران هم با او هم صدا شد اما او دیگر غمگین نبود چون..... چند دقیقه دیگر به او میرسید.... چند دقیقه...
نظر بدید
خیلی رمانتیک و احساسی بوود و درکل قلمت قشنگه
عررررررررررررر سمتینیایحیوثنکیمشکین
ممنون
حالا جالبه همین قلم وقتی میخام داستان بنویسم گام میشه
دقیقا مثل من🙂😂🤏🏻
مرسی به سوالی که خیلی وقت بود ذهنم رو درگیر کرده بود پاسخ دادی نمیدونستم ا ت چیه.
هاهاهاااااا قشنگ وقتی نوشتم تمام شد متوجه شدم دیگه نمیزاره به خاطر طولانی بودنش بنویسم 😂😂😂 ولی به اندازه شد... ایده جالبی بود اومیدوارم زودتر نظرات منتشر بشه
مرسیی ^-^
تیک تاک با صدای زنگ از خواب بیدار شد :) بازم همون صدای رو مخ صدای پای پرستار ها رو می شنید ... خانواده هایی که از ته دل دارن جیغ می کشن :)! دخترک خیلی اروم به سمت پشت بوم رفت جایی که روح پسر سرگردانه :)
صدای گیتار دلنشین بود و گوش دختر را نوازش می کرد 🎶(:
- هی ا/ت .... پیس !
+ بله ؟! چرا قطع کردی ¿¿
- دیوونه پرستار ها چی :/
+ اون به تو ربطی نداره :]
- بی ادب 🤌🏻 ️
+ خیلی خب .... میگم چرا یه جوری نگام می کنی :)¿
- فقط ... من نمی تونم بهش بگم ...
همه می دونستن که دیر یا زود ا/ت هم روح میشه :)
چقد قشنگه ادامشو نمیدی:)
هوم خوشگله 🗿🍕
چقد شبیه هاناکو سانه 🗿🍕
خب من همینجوری نوشتم :)
باشد فکر کنم :)