خب گلم ی داستانی میگم شما باید ادامشو بگی هر کدو من پسندیدم برندس شروع میکنم روزی روز گاری پسری بود به نام جیمی او خیلی مهربون بود بر خلاف هم کلاسی هایش که خیلی شلوغ میکرند یک رو داشت از مدرسه بر میگشت هم کلچاسی هایش را دید... ادامه بیثدید صد خط میتونه باشه 🎭🎭
اتمام مسابقه | 1401/01/24 |
ظرفیت مسابقه | 30 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | بدون مدال مسابقهتوسط سازنده مسابقه |
آنها را دید که دارند در خوشحالی به سرمیبرند و بازی میکنند، او حس بدی داشت زیرا دیروز مادر خویش فوت کرده بود.تصمیم گرفت گوشه ای بنشیند و با خود کنار بیاید ولی نشد. او خواهر یا برادری نیز نداشت که او را درک کند پس در تنهایی خود نشست و به فکر فرو رفت. تلاش کرد حواس خود را پرت کند، ولی موفق نشد. هرروز وضعش این بود؛ دوستی نداشت، نمره های کمی میگرفت و معلم ها اورا تحقیر میکردند و پدر او نیز او را درک نمیکرد پس او تصمیم گرفت از خانه اش برود، فرار کرد و رفت و به جایی نرسید ولی احساس آزادی زیادی میکرد.
ببخشید من چون خیلی متنم زیاد بود اینجا گذاشتم اما توی نظراتم میزارم که راحت بشه خواند
.... و گفت خدافظ😂😐 تموم شد و رفت والا😂😐🙂
دوستان اگه از داستان خوشتون اومد لطفا لایک کنید❤
گفت سلام😐اونام گفتن هاهاها😐😐بعد جیمی گفت همیشه مهربانی کنید چون ارزش های آن عبارتن...وااایییی! !(همکلاسی هاش جیمی رو پرت کردن اونور حیاط بعد جیمی بسی ننر رفت به معلم گفت؛) معلم که حس جنگجویی گرفته بود و یاد جوانی اش افتاده بود کاردی که داشت با او نائنگی می قولد را برداشت و گفت آهااااای مردم آزار رساان😠بعد یهو فاز شعر گرفت گفت من آمده ام وای وای😐بعد بچه شد نشست زمین نوتلا قولد گفت بفلمایید🍫آنقدر سر نوتلا جن°°گ شد که فقط در آن دوره معلم ماند و نوتلایش ^_^ بس 🍓
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
مرسی بابت 10 تا لایک با اینکه برنده رو سازنده مشخص میکنه
تبریک میگم بردی
عر تشکر...
ـ
-
اسم شوعر خواعرمن جیمیه:|
سارا-
جیمی : منم تو اون مدرسه درس میخونم
کانر : چه خوب
هر دو خندیدند و تا خانه با هم حرف زدند و شدند بهترین دوست های همدیگه و دیگه هیچ کدومشون احساس تنهایی نکرد .
پایان 🙂
بازم ببخشید گفتم شاید توی عکس درست نشه خوند
و احساس رهایی میکرد انگار یک بار از پوشش برداشته شده بود
همکلاسی هایش با تعجب به او خیره شده بودند تا حالا او را اینطوری ندیده بودند او همیشه خیلی آرام بود و هر حرفی بهش میزنند و تحقیرش میکردند هیچی نمیگفت و سکوت میکرد اما حالا داشت فریاد میزد
بعد از اینکه آنها دور شدند جیمی رو به پسر کرد و گفت : اسمت چیه ؟
پسر همان طور که سر به زیر بود گفت : ک.کا .کانر
جیمی گفت : از دیدنت خوشحالم کانر منم جیمی هستم تازه به این محله اومدی ؟
کانر گفت : اره توی مدرسه هندلفید ثبت نام کردم
هم مثل خودش همچین احساسی تجربه کنه . رفت جلوی هم کلاسی هایش ایستاد و گفت : دست از سرش بردارید
هم کلاسی هایش خندیدند و گفتند : تو میخوای جلوی ما وایستادی پسر فقیر
جیمی فریاد زد : درسته من فقیرم ، من مادر ندارم و اره پدر من یه کارگره اما من حداقل یه ع.و.ض.ی نیستم که مردم اذیت و مسخره کنه ، من حداقل درس میخونم و تلاش میکنم به یه جایی برسم و من پدرم افتخار میکنم چون همیشه حامی من بوده و بهم افتخار کرده ..
داشت فریاد میزد ، تمام حرف هایی تا این مدت توی دلش نگه داشته بود یکباره بیرون ریخته بود
ببخشید اگه هی ذره باز تموم شد دیگه جا نشد بنویسم:")
چطوره:)؟
خیب من فرستادم
دستت درد نکنه
ته تهش 6 تا سطر جا میشه
منظورو زیاد بود
حالا فرستادم بلخره دیگخ:>
اره•-•
اره خر جان فرستادی تموم شد