کافر || 𝐇𝐞𝐚𝐭𝐡𝐞𝐧

قتل خوفناکی که به سال ها قبل باز می‌گشت. آن پرونده، در واقع در نوجوانی "آن ها" باز شده بود؛ اما هیچکدام، هیچ‌چیز را نمی‌دانستند. فرشته‌ای بیش نبودند، همراه با آرزو های گم گشته! اما آن خوی وحشی نیازمند خشونت، خود را نگاه نداشته و بالاخره خود را نشان داده بود.

مقدمه ---> همه چیز از آنجا شروع شده بود، شاید فکر کنید آن یک عشق پاک ساده بوده است؛ اما اشتباه می‌کنید! همه‌اش حسودی بود. حسودی به زندگی، خانواده و دوستان کسی که به او علاقه داشت. خصوصاً دوستان او. بزرگسال ها با قیاس کردنِ فرزندانشان با دیگران، آن ها را نابود می‌کنند، اما تا وقتی متوجه به باد رفتن فرزندشان نشوند بس نمی‌کنند. شاید اگر بزرگسال ها نبودند آن اتفاق نمی‌افتاد اما بگذارید کمی روشنتان کنم، این بهانه ها توجیه کافی ای برای کارهای این سه نوجووان نیست؛ یا حداقل شک ندارم دراین یک مورد نمی‌توانیم به کودکان پاکمان حق بدهیم! حال که آنها دچار این گناه بزرگ شده اند، می‌خواهند هرچه زودتر تقصیر این گناه را بر گردن دیگری واگذار کنند، همین باعث شده است که همچنان هیچکس متوجه نشود کدامیک از آنها گناهکار اصلیند...

تلفنش را -که درحال زنگ خوردن بود- در دستانش جا به جا کرد. با کمی درنگ، انگشتش را روی دکمه ی پاسخ فشار داد و آن را در نزدیکی گوشش نگه داشت. -الو؟ -یه ماموریت برات دارم، سریع خودت رو برسون. صورت ویکتوریا¹ عبوس شد و توی مبل راحتیِ عزیزش بیشتر فرو رفت:«ولی من ازت مرخصی گرفتم؛ بذار حداقل یه روز استراحت کنم!» -این یکی ضروریه... به تو و همکارت نیاز داریم، خواهش می‌کنم! او که نمی‌خواست زیر بار برود، دندان هایش را بهم فشرد. با این حال کنجکاو شده بود که این چه ماموریتی است که انقدر برای رئیسش اهمیت دارد.«قبول نمیکنم، من توی تعطیلاتمم.» اما نتیجه خیلی زود عوض شد و فشار کنجکاوی، کار خودش را کرد. دخترک با قیافه‌ای درهم رفته و صدایی گرفته پاسخ داد:«خیلی خب خیلی خب! بگو ببینم پرونده راجع به چیه.»

صدای مرد که از درون تلفن جدی تر شده بود گفت:«قتل. پرونده درمورد یه قتل فوق العاده وحشیانست. عجیبیش اینه که با این همه شکنجه ای که قاتل روی مقتول انجام داده، هیچ اثری از خودش به جا نذاشته و تا به حال هم هیچ پلیس و کارآگاهی نتونسته قاتل رو پیدا کنه. با این وجود به تو و همکارت نیاز داریم تا قاتل رو پیدا کنیم. این رو هم بدون که حل این پرونده پول زیادی داره و بعدش می‌تونی هرچقدر خواستی مرخصی بگیری! تا یادم نرفته، اطلاعاتی که از مقتول در دسترسمونه رو وقتی اومدی بهت توضیح می‌دم، اما تا اینجا بدون که اسم مقتول، استلاست. استلا بِل².»

نیشخند بزرگی بر روی لب های دخترک پدید آمد، پس این بود. «تایید میشه، به الیزابت³ هم خبر میدم بیاد.» سپس دکمه ی "قطع" را فشرد و بدون هیچ مکثی از جایش بلند شد. سوییچ ماشینش را از روی میز برداشت و با شتابی اعجاب انگیز از خانه اش بیرون رفت؛ نمی‌توانست معطل کند، باید به او... همکار عزیزش که به مدت دوازده سال باهم دوست بوده اند خبر میداد. مسئله مهم تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد.

شاید هرکه آنجا بود، با خود می‌گفت: چه کارآگاه های خوبی، چقدر مسئولیت پذیر! اما شاید قضیه چیز دیگری بود. شاید قضیه با "اوه خدای من، ویکتوریا و الیزابت خوره‌ی پرونده های قتل آمیز و حل نشده هستند." متفاوت بود. شاید درواقع آنها نگران بودند دراین بین گناه کسی رسوا شود، و چه بسا اگر آن فردِ گناهکار عضوی نزدیک، یا خیلی خیلی نزدیکی به آنها باشد! به هر حال، این تنها شروع داستان بود...

¹Victoria ²Stella Bell ³Elizabeth

ژانرهای داستان: معمایی، جنایی، تینیجری، روان‌شناسی.

اگه خوشتون اومد، لایک کنید و نظر بدید، خوشحال میشم. 3>

تا پارت بعدی خدانگهدار~.~☕️