10 اسلاید صحیح/غلط توسط: هرماینی انتشار: 1 سال پیش 31 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های کیوتا
امیر"
چهره اون دختر حتی یه لحظه ام از چشمام کنار نمیرفت..
مدام بی وقفه بهش فکر میکردم..
دسته خودم نبود...نمیتونستم افکارم رو کنترل کنم...
با صدای بوق یه ماشین به خودم اومدم..
نزدیک بود تصادف کنم..ماشینو کنار زدم و بی حوصله سرم رو روی فرمون گذاشتم...
خیلی به خودم فشار می اوردم..
مدام فکر میکردم..
هرکاری میکردم هیچی از اون دختر یادم نمیومد..
من فقط اونو یبار دیده بودم..اما برام تازگی داشت..
با صدای زنگ گوشیم..دنبالش گشتم و از توی جیبم درش اوردم..
شماره ناشناس بود..رده تماس دادم و پرتش کردم رو داشبورت..
بارون می اومد...عاشق دیدن بارون بودم..
شیشه رو دادم پایین و اجازه دادم که قطرات بارون روی صورتم بخوره..
بازم صدای گوشی..چیزی که مزاحم ارامشمشده بود..
دوباره همون شماره ناشناس بود...کلافه تماسو وصل کردم و گوشی رو دم گوشمگذاشتم..
_الو!؟
هیچ صدایی نمیومد و کسی حرف نمیزد..
_الو کیه میگم..چرا مزاحم میشی!؟
خواستم قطع کنم کهصدای یه دختر پیچید پشت تلفن..
اشنا بود..
+م..منم زیبا
_زیبا!؟
اون دختر...اون بود..
+اره..همون که نمیشناسیش اما خوب میشناستت..
_تو کی هستی!؟
+همونی که نابودش کردی
_هیچی از حرفات نمیفهمم..من..من حتی تورو نمیشناسم.
تو مربوط به گذشتمی!؟
+گذشتت؟!
_اره..من..بخشی از حافظمو بخاطر یه تصادف از دست دادم..ممکنه توام جزو اونایی باشی که تو گذشتم بودن...اره؟
سکوت..هیج چیزی نمیگفت..
یهو گوشیو قطع کرد..
_ا....الو؟
لعنتی چرا قطع کرد..
چندبار پشت سرهم گرفتمش که جواب نداد..
گوشیشو خاموش کرد..
یعنی چی نابودش کرده بودم!؟..
همون موقع بود که رهام زنگ زد..
_الو داداش
+داداش دورت بگردم کجایی!؟
_توراهم..
+هرجا هستی سریع برو فرودگاه..برو امیر زود باش..
_چیشده داداش!!؟؟ فرودگاه چرا؟؟
+برو امیر خواهش میکنم چیزی نپرس..زود باش خودت میفهمی
_باشه داداش..
پامو رو پدال گاز فشار دادم و رفتم سمته فرودگاه..
چه خبر بود اینجا...
امیر"
به فرودگاه که رسیدم گیج بودم..
دور و ورمو نگاهی انداختم که یه دختر توجهموجلب کرد..
بیشتر دقت کردم ..ای..این زیبا بود..همون دختره..
قدمامو تند کردم سمتش و پست سرش ایستادم..
یهویی متوجه حضورم شد و بُهت زده از سرجاش بلند شد..
تو چشمای هم خیره بودیم..
بغض عجیبی تو چشماش داشت...
خواستم لب باز کنم تا حرفیم بزنم که یهو یه دختر بچه با ذوق مامان صداش کرد..
این صدا برام خیلی آشنا بود...خیلی...
سریع برگشتم پشت سرم..
به چهره ی مظلوم اون دختر بچه خیره شدم..
کم کم جرقه ای تو ذهنم خوزد..
ص.صدای جیغاش.صدای تصادف..
تمام گذشتم اومد جلوی چشمام..
ز...زیبا..
بی اختیار دستمو گذاشتم رو قلبم که تیر کشید و از شدت درد چشمامو بستم...
یهویی زیر زانوم خالی شد و افتادم روی زمین...
دیگه هیچی نفهمیدم...
همه جا تاریک و تاریک تر شد..
فقط صدای گریه ی زیبارو ناواضح میشنیدم که کم کم محوشد و تاریکی..
زیبا"
با دیدن امیر که چشماشو بست و روی زمین افتاد جیغ کشیدم..
عسل اومد بغلم و ترسیده بود...
چیشد...چرا..چرا امیر اینجوری شد..نکنه..آره...آره عسل آخرین کسی بود که قبل اون تصادف کوفتی پیشه امیر بود..
اون با دیدن عسل همه چیو یادش اومده...
قلبم درد میکرد..سره امیرو از زمین بلند کزدم و روی دوتا پاهام گذاشتم...
بی اختیار دستمو نوازش بار لای موهاش حرکت میدادم و گریه میکردم..
چقدر دلتنگش بودم..
چند دقیقه بعد صدای آژیر آمبولانس شنیده شد..
امیرو گذاشتن روی برانکارد و پشت سرش سوار آمبولانس شدم..
عسلو محکم بغل گرفتم..ترسیده بود و گریه میکرد...
همون موقع بود که گوشیم زنگ خورد و اسم رهام نمایان شد...
زیبا"
با صدای لرزون و پر از بغضم تماسو وصل کردم..
_الو..
+زیبا...گوش کن امیر اومده اونجا برو..برو پیداش کن و همه چیو بهش بگو..ما..ما تورو ازش پنهون کردیم..یعنی..هوف چطور بگم..
_میدونم رهام..الان پیشه امیرم اون همه چیو میدونه..
+چی!؟
_اون با دیدن عسل..
داشتم حرفمو میزدم که با صدای دستگاه که هز لحظه تندتر میشد و ضربان قلب امیرو نشون میداد حرف تو دهنم ماسید..
ض..ضربان قلبش..کم ..کمت ..کم تر میشد..
حس میکردم بی حس شدم و چشامو روی هم میفتاد..
صدای پرستارارو نمیشنیدم و خیره به امیری بود که ضربان قلب نداشت..
گوشی از دستم افتاد..
با همه نایی کهداشتم جیغ زدم و اسمشوصدا کردم..
رهام نگران داد میزد و دستام حس نداشتن که گوشیو بردارم..
با گریه رو به پرستا کردم..داش..داشتن به امیر شوک میدادن...
سریع خیز برداشتم سمتش و دستاشو گرفتم..
با گریه داد میزدم و التماسش میکردم...
_ا..امیر..پاشو تروخدا..امیر جون زیبا بلند شو دورت بگردم...من ..من بی تو میمیرم..بلند شو..التماست میکنم..ا.تصلا پیشم نباش...منن منه لعنتی که هیجوقت نداشتمت..فقط نفس بکش...منبه یادت زندگی میکنم امیر پاشو...پاشو...
داد زدم و بغل بی جونشو بغل کردم و از ته دلم زار زدم...
همون موقع بود که یهویی دستگاه صدا داد..پرستار داد که ضربان قلب امیر برگشته...
وقتی این کلمرو شنیدم نفهمیدم چیشد که بیهوش شدم..
فقط منتظر بودم که بشنوم امیر سالمه...
رهام"
داشتم با زیبا حرف میزدم که یهویی صدای جیغ و دادش بلند شد..
مثل جن زده ها ازترس سرجام میخکوب شدم و فقط داد میزدم...لعنتی...
خدایا..خدایا اینحور امتحانم نکن خدایا با داداشم امتحانم نکن...
داد میزدم اما کسی جوابی نمیداد..
سحر ترسیده اومد سمتم
یبار دیگه داد زدم..
یه...یکی گوشیو برداشت..
+الو..الو صدامو دارید؟؟
_ش..شما؟ چه خبره اونجا..ام..امیر کجاست..
+آروم باشید ایشون حالشون خوبه..الان تو آمبولانسیم..میریم سمت بیمارستان..
_چی؟؟آمبولانس..
دستمو مشت کردم و از سرجام بلند شدم...
سریع کتمو چنگ زدم و با سحر سمته بیمارستانی که امیرو بردن راه افتادیم..
لعنتی..دکترش گفته بود که استرس براش خوب نیست..
خدایا کمکش کن...
زیبا"
پشته دره اتاق آی سیو قدم میزدم و فقط اشک میریختم..
عسل رو صندلی خوابش برده بود...
همون موقع بود که یهویی اون دختره و رهامو باهم دیدم که ترسیده سمتمون میومدن...
تا رسید گوشه شالمو گرفت و کوبوندم به دیوار..
زبونم قفل شده بود و نای حرف زدن نداشتم..
+چیکارش کردی هان؟؟چیکارش کردی عوضی ...چرا دست از سر زندگیم برنمیداری..لعنت بهت
نمیتونستم حرفی بزنم..بزور رهام ازم جداش کردو نشوندم رو صندلی..
یه بطری آب دستم داد..
+زیبا؟؟ زیبا چیشده..چرا حرف نمیزنی
_ا..امیر..عس..عسلو دید..ی..یهو..ا..از حال رفت.
می..میترسم رهام
+نفس بگیر زیبا..اروم باش..
دکتر از اتاقش اومد بیرون و همه خیز بزداشتیم سمتش..
_چ..چیشد؟؟
+آروم باشید حاله بیمارتون خوبه..بخاطر ضربه ی شدیدی که به ناحیه مغزشون وارد شده بود و باعث فراموشیشون شده بود..بهش فشار زیادی وارد شده و خداروشکر سکته رو رد کرده..
حالش خوبه به بخش منتقلش میکنیم..
فقط بهش فشار وارد نکنید..ممنون
نفسی سر دادم و گوشه دیوار نشستم سرمو بین دستام گرفتم..
خوشحال بودم که چیزیش نشده..
خ..خدایا شکرت..
۴ ساعت بعد..
وارد اتاق امیر شدم و بالای سرش نشستم..
کم کم چشماش تکون میخوردن...
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد...
امیر"
با صدای پرستارا که بالای سرم حرف میزدن کم کم چشامو باز کردم..
تار میدیدم..یکی بالای سرم بود ..
کم کم واضح و واضح تر شد...
چشمم خورد به اون دوتا تیله آبی تو چشماش..
ز..زیبا ... با سردرد شدیدی محکم چشامو بستم..
همه ی خاطرات درحال هجوم اوردن به مغزم بود..
تمام اتفاقاتی که افتاده بودن جلوی چشمم بود...
به سختی آب دهنمو قورت دادم و لبی تر کردم..
_ز...زیبا
+امیر..خوبی؟!
_اره..فقط..
+فقط چی؟!
_چرا؟!
+چرا چی؟؟!
_چرا زندگیم اینطور شده..چرا اون اتفاقا به سرم اومده..چرا من اینجام..چرا سحر نیست..چرا جای سحر تو اینجایی؟!
سرشو انداخت پایین و قطره اشکی که از گوشه چشماش میچکید پس زد..
وقتی نگاهش میکردم روحم آرامش پیدا میکرد..
بغضی تهِ گلوم بود..
چی به سره زندگیم اورده بودم و خودمم خبر نداشتم!..
دردی که قلبم میکشید..قابل توضیح نبود..هیچکسی نمیتونست درکم کنه..
من مونده بودم و سحر و قلبه احمقی که به عشق یکی دیگه میتپه..
تو دلم خودمو لعنت میفرستادم..
من هیچوقت نمیتونسم پیشه کسی باشم که قلبم بهشو میطلبه...
اونا این فرصتو ازم گرفتن..
با وجود سحر نمیتونست زیبایی وجود داشته باشه..
این تصمیم برام سخت بود که بخوام کسی که دوستش دارمو ترد کنم..
اونم بعده کلی اتفاقات و برگشتش...
قبلا آرزوم برگشتنش بود..
حالا خودم میخوام سقف آرزوهامو خراب کنم..
چشمامو بستم و با صدای جدی و محکمی گفتم
_پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟!
+من....نم..نمیدونم
_میشه تنهام بزاری؟؟ برای همیشه برو..لطفا...ولم کن..من مردم..تو همون تصادف مردم..
فکر کن هنوز فراموشی دارم..فقط برو...
+تو..تو چشمام نگاه کن بعد بگو..
چشمامو بسته بودم چون چشمام میگفت نرو..بمون..چشمام قلبه لعنتیمو لو میداد..
با صدای نسبتا بلندی داد زدم:
_هیچی نگو..فقط برو!
که با صدام شونه هاش از گریه لرزید...
بلند شد و توچشمام زل کرد..
بعدم رفت و دور شد...
با رفتنش بغضم ترکید.
اشکام جاری شدن رو صورتم..
سحر"
دسته عسلو گرفتم و با رهام وارد اتاقش شدیم..
به یجا خیره بود و صورتش خیس بود..
قلبم لرزید و بغضم گرفت...
سرموانداختم پایین و با رهام نزدیک شدیم..
رهام بغلش کردو و عسلم پرید توبغل امیر..
نشستم صندلی مقابل امیر و سرمو انداختم پایین..
+سحر؟
وقتی که صدام کرد انگار دنیارو بهم دادن....
ذوقی که تو صدام بود و پنهون کردم و اروم گفتم
_بله؟خ..خوبی
+اره ... اما انگار تو خوب نیستی سرتو بگیر بالا..
سرمو بالا گرفتم و با چشمای پر از بغضم خیره شدم تو چشماش..
رهام دسته عسلو گرفت و رفت بیرون..
+چیشده؟!
_من..من واقعا متاسفم..
+بابته چی؟!
_اینکه درمورد زیبا بهت دروغ گفتم..اینکه بزور جاشو گرفتم..اینکه..
پرید وسط حرفم و گفت:
+هیس! کی گفته تو زوری جاشو گرفتی؟!اصلا زیبا کیه؟!
بهت زده خیره بودم بهش..
یعنی....این واقعا همون امیره!؟..
+سحر..زیبا یکی بوده تو گذشتم..مثل بقیه که یه نفرو تو گذشتشون دوست داشتن..
اون نخواست که بمونه..لیاقتشو بهم ثابت کرد.
اما حالا تو زنه زندگی من شدی..تو مامانه عسل شدی..تو..
زی..زیبا چیکارست!!؟
ناخودآگاه لبخندی رو لبم اومد..فکر میکردم امیر ترکم میکنه..اما..نه..
امیدوارم واقعا همینطور که میگه باشه..
+بخند..تو با خنده هات دنیارو بهم میدی
بیشتر خندم گرفت و نزدیکش شدم..
دستاشو گرفتم و با ذوق نگاهش کردم
_دوستت دارم
با این حرفم سرشو انداخت پایین و با جدیت گفت
+م..منم
رفتارش عجیب بود..نمیتونسم باور کنم...
ام..اما شاید یبار قلبم شانس اورده..
+میشه به رضایت خودم زودتر مرخص بشم؟!
_اخه امیر..
+آخه نداره...دلم هوس غذاهاتو کرده..
زیر لب خندیدم و سرمو به نشونه باشه تکون دادم...
از سرجام بلند شدم و سمت پذیرش رفتم تا کارای ترخیصو انجام بدم..
رهام"
دو هفته بعد از ترخیص امیر ، سحر منو شیوارو شام دعوت کرد..سمته خونشون راه افتادیم..
زنگو فشردم که با صدایی باز شد..
رفتیم داخل و امیرو بغل کردم..حس کردم حالش خوب نبود و وانمود میکرد که خوبه..
کلافه روی مبل نشست و سرگرم بازی با انگشتای دستش بود..
شیوا با چشماش بهم اشاره کرد ک چرا امیر حوصله نداره..
به علامت نمیدوم سر تکون دادم و صدا زدم تا بیاد تراز..
دستمو روی شونه هاش گذاشتم و هردو خیره به آسمون شدیم...
_امیر؟
+جانم داداش..
_چیشده پسر؟
+چی..هیچی..مگه قراره چیزی بشه؟
_امیر من رهامم داداشت..محال ممکنه نگات کنم و حالتو نفهمم بعدشم یه نگاه به خودت بنداز..
چشمای خستت..موهای پریشونت..۲ هفتست نیومدی استودیو..
چه وقته خنده رو لباتو ندیدم..
+رهام..اون امیر مرده..
_این حرفو نزن دیوونم نکن..
+اون با رفتنش امیره گذشترو خاک کرد..
دستامو مشت کردم..
زیبا..زیبا..زیبا..لعنت بهت...
+امیر تو مسئولیت یه زندگی گردنته...سحر..زنت ..عسل دخترت..
اون لعنتیو فراموش کن..
از همین روزا میترسیدم..
برای همینم هیچی ازش بهت نگفتم..
+کاش بازم فراموشی بگیرم..
بدون هیچ حرفی تو آغوشم کشیدمش...
قلبم درد میکرد....سخت بود..واقعا سخت...
اما نمیتونستم کاری کنم..هیج کمکی از دستم برنمیومد..
با احساسات نمیشه جنگید..
همون موقع بود که صدای سحز شنیده شد
+اگه بغلتون تموم شد تشریف بیارید امیرخان شام حاضره..
امیر"
بعد از رفتن رهام یه دوش گرفتم و خودمو پرت کردم رو تخت...
دستمو بردم سمته گوشیمو و رفتم رو پیج زیبا...
عکساشو اوردم...
لبخندی زدم اما وقتی سحر یادم افتاد اخمام توهم رفت و خنده رو لبم ماسید...
چشمام میسوخت و خوابم میومد..
نفهمیدم کِی خوابم برد...
سحر"
عسلو روی تختش گذاشتم و برقارو خاموش کردم..
رفتم اتاق و دیدم که امیر خوابش برده..
گوشیش تو دستش بود..
اروم گوشیشو از دستش کشیدم و پتورو انداختم روش..
گوشیشو گذاشتم رو پاتختی که یهویی صدای لرزشش اومد..
نگاهی انداختم که دیدم پیامه ..هیجوقت تو گوشیش فضولی نمیکردم..
اما نمیدونم چرا اینبار کنجکاو شدم..
قفل رو باز کردم که با دیدنه تصویر مقابلم حس کردم قلبم خورد شد...
ع..عکسه زیبا..
نفسم به شماره افتاده بود...
بی اختیار گوشی از ذستم افتاد که باعث شد امیر از خواب بیدار شه...
سحر"
بی اختیار گوشی از دستم افتاد که باعث شد امیر از خواب بیدارشه..
بغضمو قورت دادم و سعی کردم وانمود کنم چیزی نشده...
لبخند فیکی زدم و به امیر نگاه کردم که گنگ نگاهم میکرد..
_ا..امیر ب...بخواب..چرا پاشدی!؟
+چیزی شده!؟ رنگت چرا پریده؟
یه ایوان اب از پارچ کنار تخت ریخت و داد دستم..
یهویی همه ی آبو سر کشیدم و نفس گرفتم..
_خوبم..چیزی نیست یکم خسته شدم فقط..
امروز خیلی کار داشتم..
راستی گوشیت پیام اومد من..من نمیخواستم بی اجازه نگاه کنم فقط.. میخواستم..
میخواستم که...چیز....صداشو قطع کنم بیدارت نکنه..
داشتم گند میزدم...با اون طرز حرف زدن من قطعا میفهمید یچیم هست..
از سرجام پاشدم و به بهانه اینکه عسل تنها نباشه رفتم پیشه عسل خوابیدم..
نمیخواستم نزدیک امیر بشم..یعنی..یعنی نمیتونستم که نزدیکش بشم...
وقتی عطره تنش بهم میخورد راه نفس کشیدنم بسته میشد و خفم میکرد..
اون فکرش احساسش روحش پیشه کسه دیگه ای بود..
خوب میتونستم درکش کنم..من چقدر احمق بودم ...چقدر..
چطور این فکره مسخره رو کردم که میتونم مالک احساسات بقیه بشم؟!..
من با دستای خودم خودمو نابود کردم..
دستامو چفت سرم کردم و اشک ریختم..
دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدای هق هقام عسلو بیدار نکنه..
دیگه نمیتونستم..این داستان باید تموم میشد..
مجبور بودم از خودم بخاطر امیر بگذرم ...همون کاری که باید ۳ سال پیش میکردم..
با پاهای لرزونم اروم از سرجام پاشدم و مشغول بستن چمدونم شدم...
یه کاغذ برداشتم و نامه ای نوشتم...
گذاشتمش پیشه عسل..
چون میدونستم امیر همیشه صبح که بیدار میشد میومد سراغ عسل..
دلم برای عسل تنگ میشد..نمیدونم میتونستم دوریشو تحمل کنم یا نه..
خم شدم و بوسه ای روی گونش کاشتم..
دستمو نوازش وار روی موهای طلایی و خوشگلش کشیدم..زیر لب گفتم:
_مامان دلش خیلی برات تنگ میشه..ببخش منو..
رهام"
ساعت ۴ صبح بود که از سردرد خوابم نمیبرد..
نگاهی به شیوا انداختم که آروم خوابیده بود..
رهام"
دستمو سمت موهاش بردم و از روی صورتش کنار زدم..
ناخودآگاه لبخندی روی لبام نشست..
عشق شیرین ترین لحظه هارو برای یه آدم رقم میزد..
امیر حق داشت..شاید اگه منم جای امیر بودم الان اون حال و اوضاع رو داشتم..
زوره قلب بیشتره..عشق منطق حالیش نمیشه..
نمیدونم حاله داداشم الان چطوره...
لرزیدن گوشیم روی پاتختی توجهمو جلب و کرر و باعث شد از فکر دربیام..
دستمو دراز کردم و گوشیو از روی میز چنگ زدم..
اسم سحر نمایان شد..
کنجکاو بازش کردم..
یعنی ساعت ۴ صبح چی شده بود..
سحر:
سلام رهام..ببخشید که بد موقع پیام میدم..خواستم بگم من دیگه نمیتونم..سه سال بزور امیرو با دروغ پیشه خودم نگه داشتم اما دیگه نمیتونم..من شکست خوردم..نمیتونم صاحب قلب امیر بشم..من..من میدونم که قلب امیر..عاشق من نیست..
سخته برام..سخته که برم اما این کاری بود که باید زودتر انجام میدادم..
مطمئنم که مثل همیشه هوای امیرو داری..
لطفا مراقب عسل باش..نزار عسلم دلتنگم بشه..
خیلی خوشحالم از اینکه چه راست چه دروغ تونستم لذت داشتن خانواده ای که ارزوشو داشته باشم بچشم..
رهام تو برای من مثل داداش بودی..
امیدوارم کنار شیوا خوشبخت و شاد زندگی کنی..
خدافظ..
سحر
ناخودآگاه یه بغض عجیبی ته گلومو گرفت...
دستمو لای موهام فرو بردم و رفتم تو تراز..
گیج بودم..سحر چرا رفت..شاید اگه منم جای اون بودم میرفتم..
همون موقع بود که گرمیه دستی رو روی شونه هام حس کردم..
برگشتم شیوارو دیدم که یه پتو انداخت رو شونم و سرشو تکیه داد به شونه هام..
لبخند زدم..چه خوب بود که من تو این هیاهو و هرج و مرج شیوارو کنار خودم داشتم...
شیوا"
_چرا نخوابیدی رهام..چیزی شده؟
+اره..سحر رفت..
_چی؟! یعنی چی رفت؟
+نمیدونم..تنها دلیلی که میتونه قانعش کنه برای رفتن احساس امیر به زیباست..
از این روز میترسیدم...قلبی که عاشقه حتی اگه بمیره هم عاشق میمونه..
امیر نمیتونه با احساساتش بجنگه...
سحر حق داشت..اگه منم بودم پیشه مردی که عاشقم نبود نمیموندم..
اما تو بازیه عشق همیشه برنده معشوقه...
چون تا ابد معشوق باقی میمونه..
_الان ما باید چیکار کنیم!؟
+نمیدونم شیوا..مغزم قفل شده...
_باید بریم سراغه...
+نه..یعنی..نمیدونم
_رهام..بلاخره که چی؟! یبار برای همیشه باید این داستان بسته بشه..
از کجا میدونی؟!شاید زیبا هم میخواد کناره امیر باشه..
+زیبارو از کجا پیدا کنم!؟
_اونش با من..
+شیوا تو عاقلی..مطمئنم کاره درستو میکنی..پس میسپارم دسته خودت..
_چقدر خوشحالم که باورم داری..
+تو زیباترین اتفاق زندگی منی..
_فقط به امیر چیزی نگو..
+باشه..
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
پارت بعدددد از دیروز هیچی نزاشتی لطفاا
دیگه آخراشه و منم هفته ای پارت میدم چون دارم برای امتحانات می خونم و چندین بار پارت هام رد میشه وقت زیادی می خواد
اول درست در اولویته ولی ممنون میشم بزاری
تمام من چندین بار قرار دادم ولی خب منتشر نشد و دوباره سعی میکنم
مرسی که وقت میزاری❤️
قشنگ بود
مرسی
بک میدم
به تستام سر بزنی ایدلت میاد تو خوابت😧💔