فرشته سیاه/Black Angel P4

«۴بامداد،ویو ژان»∆آی آی آی!همه جام درد می‌کنه.«اینو میگه و به طرف در اصلی قصر میره»™خانم ژان کجا میخواید برید؟∆ببینم فک میکنی کرم دارم که اول صبحی اومدم اینجا؟خب معلومه دارم میرم بیرون!™اما شما اجازه ندارید که بدون ولیعهد و یا همراهی بیرون برید.∆اگه نزاری از این در رد بشم،تنها کسی که دیگه نمیتونه بدون اینکه کسی همراهیش کنه بیرون بره تویی!«منظورش اینه که یجوری میزنم داغونت میکنم که حتما باید با پرستار بری بیرون»™خ..خیلی..عذر..می..خوام!«اینو میگه و درو برای ژان باز می‌کنه و ژان هم از در رد میشه و می‌ره بیرون»∆هه..واقعا اینجوری میخوان جلومو بگیرن که فرار نکنم؟!..حالا کجا برم؟..ها،یه جنگل!«ژان بدون اینکه بدونه چه چیزی توی جنگل در انتظارشه وارد جنگل میشه»∆«به درخت تکیه میده و میشینه»∆آ..بالاخره یجایی که سر و صدا نیست...فقط سکوت!«ژان روی چمن ها دراز می‌کشه و به آسمون نگاه می‌کنه»∆حتی پرنده هایی که توی آسمون به این بزرگی پرواز میکنن هم بالاخره یروزی گیر میوفتن..هه..«خوابش میبره»¥واو!از این منظره خیلی مظلوم به نظر میرسی.باید با خودم ببرمت؟∆واقعا مطمئنید که میتونید این کارو کنین؟«ژان از پشت به ¥ حمله می‌کنه که اون یهو ناپدید میشه»¥باید اعتراف کنم که انتظار این که یه توهم از خودت ایجاد کنی رو نداشتم!∆(چطور از حملم جاخالی داد؟غیر ممکنه،اون دقیقا موقعی که دستم باید بهش برخورد می‌کرد ناپدید شد و سر از بالای درخت در آورد)¥حتما داری با خودت میگی چجوری اومدم بالای درخت نه؟∆تو چی هستی؟¥اوه..خیلی مستقیم رفتی سر اون چیزی که ذهنت درگیرش بود!..خب  حالا که کنجکاوی بهت میگم؛من قویترین جادوگر اینجام و اومدم که دنیا رو از شرت نجات بدم.∆یعنی اومدی ازبین ببریم.¥اوه..راستش من فقط به چشمات احتیاج دارم.∆ولی من که چشمامو بهت نمیدم.¥« با جادوش به بدن ژان فشار وارد می‌کنه که باعث میشه ژان جلوش به زانو در بیاد و نتونه حرکت کنه»¥پس مجبورم بزور ازت بگیرمشون!∆نمیتونی به این راحتیا مهارم کنی!«ژان با فشار زیاد از روی زمین خاک برمیداره و به سمت یونگی پرت می‌کنه که یونگی چشماش رو می‌بنده و به عقب می‌ره و اثر جادوش ازبین میره.ژان هم از فرصت استفاده می‌کنه و فرار میکنه»

 ¥ اه..چشمام!..تو واقعا تحسین برانگیزی ژان!...«نزدیک قصر»∆«ژان بخاطر فشار زیادی که به بدنش وارد شده،خ.ونریزی داخلی پیدا کرده و وقتی به قصر میرسه میوفته زمین و کم کم داره از هوش میره»+خانم ژان!«هوسوک به سمت ژان میدوعه»+پوستتون تیره شده،خو.نریزی داخلی دارید؟!∆مشکلی..نیست..بدنم نسبت به شما..خیلی زودتر..ترمیم..میشه+اما بازم باید ببرمتون پیش دکتر.∆لطفا..منو ببر..اتاقم و..به یجی بگو..فقط خوابم..برده.+اما..∆لطفا!+باشه!«هوسوک،ژان رو براید استایل بلند می‌کنه و میبرتش اتاقش و روی تخت میزاردش»یجی:چرا تو آوردیش؟+راستش داشت با ما تمرین میکرد که خسته شد و خوابید.یجی:آخه این وقت صبح هم وقت تمرین کردنه؟!+لطفا بزارید یکم استراحت کنه بعد بیدارش کنید!یجی:خیله خوب باشه.ممنون که آوردیش!+خواهش میکنم... «ساعت۷صبح.توی اتاق ژان.یجی یجورایی دوست ژان شده البته خودش فک می‌کنه وگرنه ژان که اصن تو باغ نیست»ژان،ژان بجنب بیدار شو!دیرت شده؛ولیعهد خیلی وقت پیش صدات زده...جیغغغغغغغغغغغغ!∆هههههههههه«از خواب میپره»∆ههه..ههه..من هنوز زندم! یجی:معلوم هست چت شده؟هر چقدر صدات میزدم بیدار نمیشدی!∆ها؟..آ.. آره من خوبم. یجی:بجنب برو پیش ولیعهد که خیلی وقته منتظرته!∆ب..باشه.«ژان بلند میشه و می خواد بره بیرون که سرش گیج میره و میوفته»یجی:ژاننن!«میدوعه سمتش و بلندش میکنه»∆ممنون.«ژان راه میوفته بره که یجی میچسبه بهش»∆چی‌ کار میکنی؟! یجی:نمیزارم اینطوری بری!اون از وقتی که با وحشت از خواب پریدی و اینم از اینکه سرت گیج رفت و افتادی.اونوقت چجوری میخوای از ولیعهد محافظت کنی؟∆بهت گفتم ولم کننننننننن!«ژان داد می‌کشه و دست یجی رو جوری پس میزنه که میوفته زمین»یجی:ژ..ژان،چشما..«تققق! در با شدت باز میشه و هر سه پرنس با عصبانیت وارد اتاق میشن»¶ببینم معلوم هست کج..«تهیونگ با دیدن دختری که روبروشه و به نظر میرسه که ژان باشه، ساکت میشه و سعی می‌کنه اتفاق روبروش رو هضم کنه»πژ..ژان؟! ¢چ..چرا.. اینطوری شده؟

«دختر روبروی سه پرنس،روی هوا معلقه و موهایی بلند و به سفیدی دندون داره،چشمایی که مثل الماس آبی میدرخشه و لباسی به رنگ های آبی،بنفش و سیاه»πهی!تویی که اونجایی سریع بیا اینطرف.«با حرف جیمین،تهیونگ و جونگ کوک،یجی رو نگاه میکنن که داره سعی می‌کنه بیاد اینطرف»πبگو ببینم چه اتفاقی افتاد؟یجی:«با گریه»سرورم..هق..من داشتم..هق..سعی میکردم..هق..که از اومدن..هق..پیش ولیعهد..هق.. منصرفش کنم..هق¶چی؟چرا میخواستی نیاد پیش من؟یجی:چون..هق..اولش که به زور..هق..بیدار شد..هق..بعدشم وقتی داشت می‌اومد..هق..سرش گیج رفت و افتاد!¶(یعنی الان مریضی ای که دربارش حرف میزد اتفاق افتاده؟یعنی الان می‌تونه هممونو به آتیش بکشه؟..)¢من میگم بیاید نابودش کنیم!¶دیوونه نشو!فک کردی این کار باعث میشه همه چی تموم بشه؟فقط اوضاع رو بدتر میکنه!¢بازم بهتره اینه که اون ما رو بک.شههه!و درضمن فکر نکن اگه خودتو خوب و مهربون نشون بدی همه دور و برت جمع میشن و برات سر و دست میشکنن.پس اینقدر مظلوم بازی در نیارررررر!¶پس تو هم فک نکن که همه مثل توعن و سعی کن حتی یکم که شده یاد بگیری  و به بزرگترت احترام بزارییییی!πبا هر دوتونم،بس کنیننن!عین سگ و گربه هی به هم میپرین؛مثلا برادرین!∆ههه..ههه..ههه..«ژان نفس نفس میزنه و آروم سرش رو به اطراف میچرخونه» یجی:ژان داره آسیب میبینه؟.ولی ما که کاریش نداریم!πنه،انگار که داره خواب میبینه و توی خوابش اتفاقی افتاده که اذیتش می‌کنه!«نفس های ژان قطع میشه و میخواد بیوفته»πجونگ کوککک!¢چرا همش مننن؟!«جونگ کوک به سمت ژان میدوعه و ژان رو توی هوا میگیره و با هم میوفتن زمین»¢آخ آخ، درد داشت!π¶ژان!«جیمین و تهیونگ به سمت جونگ کوک که ژان رو گرفته حمله ور میشن و ژان رو بلند میکنن و میزارن کنار کوک»πتهیونگ تنفسش!¶حله!«تهیونگ دستش رو نزدیک بینی ژان می‌بره و تنفسش رو چک میکنه»¶خیلی بد نفس میکشه..انگار یکی داره خف.ش می‌کنه!¢هوم..ولی قلبش خیلی خوب میزنه..و..جریان خونش خیلی قویه!..فک کنم خیلی خوب باشه!!«همه به جونگ کوک خیره میشن»¶«میزنه پس گردن جی کی»¶جم کن بابا!∆ههه..ههه.یجی:دقیقا مثل وقتی که خواب بود داره نفس نفس میزنه!πداره عرق سرد میکنه؛سربازا!به جادوگر قلعه بگید هر چه سریع تر بیاد اینجا!™چشم!π«جیمین،ژان رو بلند می‌کنه و میزاردش روی تخت»

 «چند ساعت بعد»∆«چشماشو باز می‌کنه و به سقف اتاق نگاه میکنه»¥بالاخره بیدار شدی!∆«سعی می‌کنه بهش نگاه کنه»من کجام؟نه اصلا چه اتفاقی افتاد؟و تو چجوری اومدی داخل؟¥بهت که گفتم،من در حال حاضر جادوگر قلعه اینجام و به دستور ولیعهد اومدم تا درمانت کنم. بنظر میرسه یکی بهت نزدیک شده که باعث میشه خاطراتت بازیابی بشن و چیزایی که فراموش کردی دوباره یادت بیاد.∆«دختر که تمام مدت داشته سعی می‌کرده بلند بشه با تموم شدن حرف جادوگر مکسی میکنه»∆ها؟«دختر اینو میگه و با قیافه ای متعجب به جادوگر خیره میشه»¥..پوفف..هاهاهاها!واقعا خیلی گیجی..چند وقت بود که اینطوری نخندیده بودم؛«به ژان نزدیک میشه»¥تو واقعا خیلی حیرت انگیزی!ازت خوشم میاد.«دخترک و جادوگر به هم خیره شدن که با صدای چکه چیزی دست از نگاه کردن به هم بر میدارن و به لباس ژان که مایع قرمزی روی اون ریخته نگاه میکنن..دختر خیلی آروم دستش رو به سمت بینیش می‌بره و لمسش می‌کنه؛وقتی دستش رو پایین میاره با خ.و.ن.ی که دستش رو فرا گرفته مواجه میشه..جادوگر سریع به سمت دختر حرکت میکنه و دستش رو روی پیشونی دختر میزاره»∆آ..چی شد؟!¥بخاطر اینکه یکم بهم ریخت، نرژی زیادی یهو ازت سرازیر شد و خ.و.ن دماغ شدی.برای همین یکمشو از بدنت جدا کردم پس تا یه مدت دیگه اینطوری نمیشی.∆این اولین باره که خ.و.ن دماغ میشم.¥عملکرد بدنت عادی نبود!∆منظورت چیه؟¥اولش که اومدم پیشت تنفست خیلی غیرعادی بود ولی توی جریال خونت هیچ تاثیری نداشت،الانم که خ.و.ن دماغ شدی و چند دقیقه پیشم که خواب بودی،چشمات خیلی سریع،بدون اینکه هدفی داشته باشه در حال چرخیدن بود!«یه حالتی وجود داره که آخرین مرحله از خوابه و وقتی خوابیم و داریم خواب میبینیم چشمامون خیلی سریع دور خودش می‌چرخه و توی اون حالت اگه کسی که خوابه متوجه بشه که داره خواب میبینه ممکنه که دیگه هرگز بیدار نشه»∆میگی ممکن بود که واسه همیشه خواب بمونم؟¥نمیدونم؛شایدم اگه کنترل خوابت رو بدست بگیری هیچ اتفاقی برات نیوفته..ولی می‌خوام بدونم توی خوابت چی دیدی که این اتفاق افتاد؟∆مجبور نیستم بهت بگم.¥درسته ولی هر وقت که خواستی میتونی بیای پیشم و بهم بگی.∆اگه هرگز نیام چی؟¥«از روی تخت بلند میشه و به سمت پنجره میره»¥همش به خودت بستگی داره..اگه اینطوری میتونی برام زبون بریزی،یعنی حالت بهتره،پس منم میرم!∆صب کن!اسمت چیه؟¥هه..مین  یونگی!

 ∆دوباره غیبش زد! πآ..بیدار شدی؟∆پرنس!بله،ممنونم که منو توی اون حال ول نکردید.πبرات یکم غذا آوردم..پس میدونی به چی تبدیل شده بودی؟∆ممنون!راستش فکر میکنم که فقط یه تغییر شکله؛وقتی که به دایره م.ر.گ هم فرستادنم این اتفاق افتاد.π«میشینه کنارش»ژان..می‌دونم که دارم پامو از گلیمم دراز تر میکنم و الانم وقتش نیست ولی دقیقا به خاطر چی به دایره ی م.ر.گ فرستاده شدی؟∆به من دستور داده شده بود که گرگ هایی که دم مرز پرسه میزدن رو ازبین ببرم ولی من با دیدن اونا که سعی میکردن از هم محافظت کنن از فرمان سرپیچی کردم و اونا رو رها کردم.π(همون‌طور که حدس میزدم اون همون دختریه که دیدم)πممنون که رومو زمین نذاشتی و جوابمو دادی.راستی فک کنم تا حالا خودمو بهت معرفی نکردم!من جیمینم،اولین پرنس ∆خوشبختم،منم ژان هستم.π«پرنس بلند میشه و به سمت در میره»∆راستی میدونید اون جادوگری که اینجا بود کجا رفت؟πها؟منظورت شوگاعه؟حتما برگشته به برج جادو،نگاه کن از پنجره قشنگ پیداست!∆(شوگا؟ولی گفت که اسمش یونگیه.اسم تقلبی ها؟)ممنون!πخواهش میکنم«میره بیرون و درو پشت سرش میبنده.∆شوگا،ها؟..¶ژانننننننن«در با شدت باز میشه و ولیعهد و پرنس سوم جلوی در پدیدار میشن»∆آه ولیعهد و جناب جونگ کوک؛چیشد که سر از اینجا در آوردین؟¢چی شد که سر از اینجا در آوردیم؟دختره ی قدر نشناس،به خاطر اینکه توی هوا گرفتمت که نیوفتی زمین،کمرم پودر شد!¶هوی با محافظم درست صحبت کن!¢بیخیال بابا اون که کاملا حالش خوبه.¶«به دختر نگاه میکنه»ببینم معلوم هست چت شده بود؟من صبح صدهزار دفعه صدات زدم.∆خب حالا که اینجام بهم بگین که چیکارم داشتین!¶راستش از بس که حواسمون رو پرت کردی دقیق یادم نمیاد،ولی..

«فلش بک به صبح»¢«در رو با شدت باز می‌کنه و میاد داخل»¢هوی جناب مثلا ولیعهدیا!پاشو لنگ ظهر شد.¶زهر مارررررررررررر!تو کاری چیزی نداری انجام بدی؟همش بیخ ریش منی!¢همه کارامو کردم بعدشم تو خجالت نمی‌کشی اینقدر میخوابی؟¶نه!همون‌طور که تو خجالت نمی‌کشی اول صبحی عین بز سرتو میندازی پایین و میای تو اتاق من.πبابا چخبرتونه اول صبحی؟«در دوباره باز میشه و ایندفعه جیمین با سر و وضعی که انگار از جنگ اومده با لباس خوابش که دکمه هاشو دوتا یکی بسته و صورتش که چشمای پف کردش و موهای بهم ریختش توش جیغ می‌کشه وارد میشه»¢این چه قیافه ایه؟!¶چرا اینشکلی شدی؟π»کل دیشب رو داشتم خواب دعواتون رو میدیدم برای همین هی خواب زده میشدم.الانم که قصر رو گذاشتین رو سرتون!¶به این بگو که یهو جفت پا میپره تو اتاق!¢من کی جف پا پریدم تو اتاق جنابالی؟¶همین الان!¢ببند!من خیلی آدم وار درو باز کردم و اومدم داخل.¶عجب آدمی هستیاا!¢تو چه آدم هستی!πخیلی ببخشیدا ولی هیچکدوممون انسان نیستیم!¶¢تو یکی ببند!¢حرف منو تکرار نکن!¶تو داری حرف منو تکرار میکنی¢نخیر خودت داری تکرار میکنی!¶نه تو داری..πاهههههه،بسه دیگه!نمیشه یروز بهم نپرین؟همش عین سگ و گربه دارین با هم دعوا میکنین.منم آرامش می‌خوام خوب؛حتی وقتی می‌خوابمم،خواب شما دوتا رو میبینم!¢ولی تقصیر ما که نیست!¶برای اولین و آخرین بار باهاش موافقم!¢ حالا که اینطور شد به محافظ جناب تهیونگ میگیم بیاد بگه که این وسط حق با کیه؟¶منم موافقم.πپس صداش کنین.¶باشه.نگهبان!به ژان بگو سریع بیاد اینجا!™چشم!πخوبه صبر میکنیم تا اون بیاد!...«چند دقیقه بعد»¢پس چرا نمیاددد!¶نمیدونمممممم!πانقد داد نزنینننننننن!¢خودتم الان داد زدیییی!¶اه بسه دیگه بیاین خودمون بریم دنبالش!πباشه¢من زودتر میرسم«اینو میگه و شروع می‌کنه به دویدن»¶قبول نیست تو زودتر شروع کردی«ولیعهد هم به دنبال جونگ کوک میدوعه»πبیخیاللل!«جیمین هم به اونا میپیونده»...

«زمان حال»¶و راستش اینطوری شد که ما عین چی تا اتاق تو دویدیم و وقتی رسیدیم اتاقت تو اونجوری شده بودی!∆«دخترک که با اشتیاق فراوان به حرف های ولیعهد و پرنس سوم که پیشش نشسته بودن گوش میکرد با تمام شدن حرف ولیعهد چند بار پشت سر هم پلک زد و پوکر فیس به اون دوتا نگاه کرد»∆یعنی واقعا به خاطر اینکه با هم دعواتون شده بود منو صدا زدین؟¢آره∆از شما که انتظار میرفت ولی از جیمین انتظار نداشتم!¢چرا از ما انتظار داشتی ولی از اون نه؟∆چون اون از هر لحاظ از شما باهوش تره!¶واقعاکه منم فروختی؟∆راستش اگه میشد این کارو میکردم ولی خب نمیشه¶عجبااا!اگه اخراجت نکردم!∆ولی‌ اونوقت دیگه کسی پیدا نمیشه که مثل من ازتون محافظت کنه.¢هه!ضایع حالتو گرفت.¶«ولیعهد چشم قره ای به برادرش می‌کنه و به سمت دختر حرکت میکنه»¶خب حالا که زبون باز کردی یعنی هیچ مشکلی نداری؛پس بجنب بلند شو که خیلی کار داریم.∆ب..باشه!«دختر سعی می‌کنه که بلند شه و راه بره که یهو سرش گیج می‌ره و میخواد بیوفته که..»¶¢گرفتمت!«هر دو برادر با خشم به هم نگاه میکنن.ولیعهد دست چپ دختر رو گرفته و پرنس سوم یعنی جونگ کوک هم دست راست دختر و هم زمان با هم بلندش میکنن»∆آه،ممنون!¶¢قابلی نداشت!«دوباره با خشم و نفرت به هم یه نگاه کوتاه میندازن و بعد دوباره به ژان نگاه میکنن»¢بهتره که امروز رو استراحت کنی!¶درسته!من ترتیب کاراش رو میدم.«هر دو با هم لبخندی به ژان هدیه میدن و از اتاق بیرون میرن»∆..یهو چشون شد؟....«ویو پسرا»¢بهتره سر راهم قرار نگیری!¶پس تو هم دست از سرش بردار.¢چرا گیر دادی بهش؟اون که فقط محافظته!تازه ازشم میترسی.¶خب تو چی؟فکر میکردم فقط دخترای اشراف زاده چشمت رو میگیرن!¢خب مثل همیشه اشتباه فکر میکردی!¶پس بچرخ تا بچرخیم!«ولیعهد اینو میگه و هر‌ کدوم به یه سمت حرکت  میکنن»