اگه معلمتون۴ روز نیاد کلاس

یازدهم دی بود.....بچه ها همه و من به مدرسه اومده بودیم.معمولا هیشه خانم معلممون یه ربع گذشته از ۸ به کلاس میومد.من سرگروه بودم.تو کلاس ما سرگروه ها به تکالیف نگاه می کنن. همینطور داشتم به تکالیف اعضای گروهم نگاه می کردم.نگاه کردن به تکالیف کمی طول کشید....وقتی اومدم سر جام نشستم،دوستم بهم گفت:ساعت از ربع گذشته چرا خانم معلم نمیاد؟؟؟ پنج دقیقه بعد این موضوع فکر همه را مشغول کرد.

یکی دیگه از دوستانم که اسمش مهنا بود گفت:باید صبر کنیم.....اگه خانم تا ۸:۳۰ نیامد بریم دفتر و ببینیم که خانم نی آید یا نه.... . ساعت از نیم هم گذشت.....خبری نشد.یکی از همکلاسی هایم رفت و به دفتر گفت:سلام!خانم معلم ما،امروز نمی آید؟؟؟

آنها گفتند:نمی دانیم....اگر تا زنگ بعد نیامد،یعنی امروز را نمی آید. همه ی ما از شنیدن این خبر خوشحال شدیم.....بعضی ها جیغ میکشیدن و شادی می کردن.زنگ بعد هم شد اما خبری از خانم نبود.اکثر بچه ها بسیار خوشحال و تعداد کمی ناراحت بودن.من هم جزو آن ناراحت ها بودم.

آن روز گذشت.....هیچ اتفاقی نیفتاد....وقتی به خانه رفتم در گوشی به شاد نگاه کردم و دیدم که خبر های گوناگونی درباره ی آیت موضوع نوشته شده.اما همه امیدوار بودیم،مطمئن بودیم که خانم فردا می آید.وقتی فردا شد همانند روز قبل خانم نیامد به جایش خانم ناظم آمد.....کمی پرسش کرد و.....آن روز اصلا به ما خوش نگذشت و آرزو می کردیم که انشاالله فردا خانم بیاید.

همان روز من و دو دوستم قرار گذاشته بودیم که اگر فردا هم نیاید به مدرسه نیاییم یکی از دوستانم به امید اینکه فردا خانم معلم نمی آید به مدرسه نیومده بود.آن روز به خاطر شهادت حاج قاسم سلیمانی برنامه بود و ما به نمازخانه رفتین و دو زنگ مت آنجا سپری شد.

آن روز کاملا الاف بودیم😔همه چی با نیامدن خانم به هم ریخته بود.آرزو میکردیم و امید وار بودیم که دیگه حتما باید فرادا بیاید.فردا شد.رفتیم کلاس قرار بود غایب بشیم چون روز قبلش کاملا آلاف بودیم اما با چه بهانه ای ؟؟به خاطر همین رفتیم.

چند تا غایب؟؟؟!!!!! ۹تااااا یکی از همکلاسی هایم با دیدن تعداد غایب ها و نیامدن خانم به دفتر رفت و گفت:من مریض هستم!میتوانم به مادرم زنگ بزم تا بیاید و مرا ببرد؟(دروغ گفت:)و او هم با این کلک به خانه رفت و شد....۱۰ تا غایب!!!!! همه هم به خاطر نیامدن خانم بودن.

امروز هم خانم ناظم آمد و از ما پرسش کرد.این چند روز خیلی عقب افتاده ایم.ساعت ها همینجور می گذشت تااینکه زنگ آخر شد.خانم ناظم بچه ها را برای حل کاربرگه های هفتگی می فرستاد.که نوبت به یسنا رسید . همین که یسنا کاربرگه ها را حل می کرد....یهویی در باز شد.همه سر جایشان نشسته بودند و فکر می کردند که کی می تواند باشد؟؟!! یسنا به در نگاه کرد و ناگهان با صدایی خوشحال و متعجب گفت:....

سلام خانم معلم!!!!!!!!! همه ی بچه ها با شنیدن این بلند شدن و لبخندی زدن.... بعضی ها متعجب.....بعضی ها خوشحال.....بعضی ها حل شده بودنند و از خوشحالی می‌خواستند او را بغل کنند....خانم معلم وارد کلاس شد.صدایش گرفته بود....نمی توانست حرف بزند بسیار سرفه می کرد.اما همین هم برای ما خیلی ارزشمند بود که بعد از روز ها دوباره به کلاس برگشته است..... دوستم به من گفت:ثمین،ثمین،ای ثمین....نیومده بودی که ببینی....(ثمین دوستمون که غایب بود.)

لایک فراموش نشه