رمان سولینا بلوندو(پارت۱)

#پارت_اول #سولینا_بلوندو #مثلث_برمودا سولینا خون تو رگام منجمد شده بود و وحشت همه ی وجودمو گرفته بود.دورو برمو نمیدیدم چون مه غلیظی همه جا رو پوشونده بود.میترسیدم حرکت کنم اما مجبور بودم حرکت کنم یه جا وایسادن خطرناک تره.هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که یه صدایی از پشت سرم اومد.موهای تنم سیخ شده بود که یهو یه دستی از پشت رو شونم نشست و

یه دستی از پشت رو شونم نشست و ناخونای دست تو گوشت شونم فرو میرفتن و احساس کردم که دستش مثل کوره داغه.صدام از ترس در نمیومد حتی نمیتونستم جیغ بزنم و کمک بخوام.خواستم عشق بچگیمو صدام کنم ولی یادم اومد اونم اینجا نیست...

یهو برم گردوند و با دیدن پشت سرم وحشت کل وجودمو گرفت.پشت سرم ی موجود با پوست شفاف و دو تا دندون نیش تیز و وحشتناک...اون...اون یه خوناشام بود😱همچین چیزی واقعیت نداره...اونا.افسانن... بلخره صدام درومد و جیغ بلندی کشیدم و صدای زوزه ای جوابمو داد.خوناشامی که من تو دستاش گرفتار بودم منو محکم هل داد اون ور و محکم پرت شدم اون ور و صدای زوزه رو از نزدیک شنیدم.سرمو که بلند کردم با موجود عجیبی رو به رو شدم.موجودی با سر گرگ و بدن انسان.اون یه گرگینه بود😱...گرگینه و خوناشام دشمنای خونی همن همونطور که تو افسانه گفته شده و الان این دو تا موجود افسانه ای رو رو در روی هم و از نزدیک میبردم...

یهو از خواب پریدم.این چه خواب عجیبی بود که دیدم.افکارمو نظم دادم و یادم افتاد که کجام.باید از این حا بیرون میومدم.لبه ی قایق بِرزنتی رو گرفتم و اروم و با احتیاط ازش بیرون اومدم‌.لباسام هنوز نم داشت.هوا روشن شده بود.تصمیم گرفتم جلوتر برم.یکم که از ساحل شنی دور شدم به یه شهر عجیب رسیدم.(من تو یه جزیره بودم).که مردمش از خودش عجیب تر بود.مردمش قدای بلندی داشتن بالای یک متر و نود و دو متر و همشونم بور بودن. دو تا اسب بالدار سفید رو جلوم دیدم.خونه هام یه شکل هرمی عجیبی داشتن.تعجب کردم شاید دارم خواب میبینم ک یادم اومد چ اتفاقاتی افتاده.یهو😱...

لطفا تو کامنتا بگین چطوره ادامش رو بزارم یا ن ممنون ک تا الان وخت گذاشتی ن خوندید انرژی مثبت یادتون نره😉💖🙈 (این رمان میشه گف تقریبا اولین رمانمه جدید ترین رمانمم ک جذابه رو ب زودی سعی میکنم براتون بزارم)😃❤

داره تا چن روز دگ🤩🤩