10 اسلاید پست توسط: نادیا ریدل انتشار: 2 هفته پیش 37 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بریم برای یک ماجراجویی دیگه تو عمارت هوفرد
خب اول از همه یک خبر خوب و یک خبر بد خبر بد اینکه پارت ۴ نمی دونم چرا پاک شده و خبر خوب اینکه (هنوز قطعی نشده )
شاید شاید چند تا تست بسازم و عکس شخصیت هاتون رو با هوش مصنوعی بسازم و بزارم اونجا البته شاید
تیفانی : بچه ها شما می خواهید امروز رو چی کار کنید
نادیا : آم شاید کتاب خوندم
نیا : (اگه این عضو مهارت های شخصیتی نبود ببخشید ) من باید برم تمرین شمشیر بازی
وایولت : خب تیفانی خودت می خواهی چی کار کنی
تیفانی : هیچی می خواستم ببینم ایده شما چیه من هیچ کاری ندارم
وایولت : خب دوست دارید با من بیایید یکم گل و گیاه بکاریم
نادیا : آره عالیه فقط من بلد نیستم
وایولت : اشکالی نداره بیا من بهت یاد می دم
میا : آم میشه منم بیام
وایولت : آره هرچی بیشتر باشیم بیشتر خوش می گذره
تیفانی : لباس مخصوصی باید بپوشیم
وایولت : نه فقط دامن لباستون پف پفی نباشه و یک رنگ تیره باشه تا اگه کثیف شد به چشم نیاد
( پرش زمان )
هر کدوم رفتیم و همون طور وایولت گفته بود لباس پوشیدیم ولی تقریبا نیم ساعت پشت در اتاق میان منتظر بودیم تا لباس انتخاب کنه
نادیا : میا هوفرد اگه لباس می دوختی آنقدر طول نمی کشید
میا : اومدم اومدم
( پرش زمان )
بالاخره میا لباس انتخاب کرد و ما رفتیم داخل باغ
وایولت : تیفانی بیا با این بیل چه یکم زمین رو بکن نادیا تو هم بیا کمک من تا این گلدون ها رو بزاریم اونجا میا تو هم بیا
چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای جیغ تیفانی بلند شد
نادیا : چی شد حالت خوبه
تیفانی : کمک کمک کمک
من رفتم جلو تر و وقتی تو اون گودالی که تیفانی کنده بود رو دیدم بغلش کردم جیغ زدم
وایولت و میا : شما چتون شده
و بعد اومدن کمی نزدیک تر و اون ها هم جیغ زدن
همه ما هم دیگه رو بغل کرده بودیم و جیغ می زدیم
لورنزو : هی دخترا چی شده مار دیدین
نادیا و وایولت و میا و تیفانی : بکشش بکشش لطفاً بکشش
لورنزو : خب ماره کجاست
میا : اونجا اونجا
و لورنزو با یک بیل به سمت اون چاله رفت اما بعد از چند ثانیه با نگاه هوایی که انگار داره مسخره می کنه به ما نگاه کرد
لورنزو : من فکر کردم مار دیدین این جوری جیغ می زنین واقعا که از یک کرم کوچولو می ترسین
تیفانی : آخه اون کجاش کوچوله بکشش دیگه منتظر چی هستی
لورنزو کرم رو با بیل برداشت و انداخت اون ور و بعد هم رفت
نادیا : به اندازه کافی گل و گیاه کاشتم من دیگه نیستم
دخترا : ما هم
وایولت : ادوارد (پیش خدمت عمارت ) بیا این وسایل گل و گیاه رو جمع کن
(پرش زمان به موقع شام خوردن )
(صدای کالسکه )
متیو : خب الکس و الکساندر هم اومدن
( بعد از چند دقیقه )
در سالن غذا خوری باز شد و الکس و الکساندر وارد شدن . پسرا از جاشون بلند شدن و با هم احوال پرسی کردن
نیا : بچه ها حوصله شما هم سر رفته
نادیا و الکسا : ( الکسا کنار نادیا بود ) آره خیلی
نیا : خب پس من یک ایده دارم
نادیا و الکسا و اولیویا : ( با تعجب ) چه ایده ای
نیا : خب بچه ها نظرت راجب یک شب زنده داری چیه
هیکا : ( کنار نیا بود ) آره آره آره منم میام
نادیا : خب تا حالا شب بیدار نبودم ولی به نظرم خوبه
الکسا : منم هستم
اولیویا : به بقیه بچه ها هم بگیم بیان
نیا : آره خوب میشه
( پرش زمان )
داخل یکی از اتاق هایی که برای بچه ها بود نشسته بودیم و داستان ترسناک می گفتیم و فقط یک چراق ( فانوس مانند ) دست نیا بود . اون داشت داستان ترسناک می گفت
و همه اونجا بودیم حتی وارونا و ویولت البته به زور راضیشون کرده بودیم . اما دور خودش یک پتو پیچیده بود و از قیافش معلوم بود که خیلی ترسیده هیکل هم پیش اون نشسته بود داشت با ترس و لرز گوش می داد اما الکسا چشماش برق می زد و با اشتیاق داشت گوش می داد یوری هم انگار که نه انگار با یک لبخند معمولی همیشگی داشت خیلی معمولی گوش می داد انگار داستان قلمرو پری ها بود . اولیویا و تیفانی کنار من بودن و یک بالشت بغلشون بود و اون رو خیلی سفت بغل کرده بودن . وایولت و وارونا هم یک جوری نگاه می کردن که انگار حوصلشون سر رفته و میا و وایولت هم دست همو محکم گرفته بودن و معلوم بود که خیلی ترسیدن
نیا : و اون داشت تو راه رو های تاریک عمارت که فقط نور ماه و رعد و برق روشنشون می کرد راه می رفت و ناگهان احساس کرد که یکی دست گذاشته رو شونش به اون دست ها نگاه کرد دست هایی کثیف با ناخن های بلند و قدیمی اون برگشت و ناگهان
اما و هیکا : جیغغغغغغغ
و هم رو بغل کردن منم که خیلی ترسیده بودم بلند شدم و گفتم من دیگه می رم تو اتاقم .
الکسا : تو خوبی فکر کنم ترسیدی
نادیا : نه نترسیدم
اولیویا : ولی رنگت سفید شده
نادیا : خب باشه من ترسیدم و الان هم می خوان برم تو اتاقم
الکسا : نرو دیگه قرار بود بیدار بمونیم
نادیا : اگه بمونم سکته می کنم
اولیویا : خب باشه عزیزم برو بخواب
اما : بچه ها گوش کنید صدای بارونه نکنه نکنه
ویولت : اما فقط داستان بود
اما : خب می دونن ولی ترس یک چیز طبیعیه
هیکا : آره منم
وارونا : خب اگه می ترسین چرا مثل نادیا نمیرین بخوابین
هیکا : چون تا نفهمم آخرش چی میشه خوابم نمی بره
اما : آره منم
نادیا : من دیگه رفتم
داشتم تو راه رو قدم بر می داشتم هوا هم بارونی بود خیلی ترسیده بودم آخه چرا به اون داستان گوش دادم داشتم راه می رفتم که یهویی احساس کردم یکی رو شونه هام دست گذاشته جرعت نکردم به دستاش نگاه کنم فقط چشمام رو بستم و برگشتم و سریع گلوی اون رو گرفتم
هارلی : ( با نگاه ها متعجب ) نادیا چیزی شده من فقط شوخی کردم
نادیا : هارلی تویی ( هارلی رو بغل کردم ) هارلی نزدیک بود سکته کنم
هارلی : حالا که نکردی
نادیا : از دست تو راستی کی اومدین
هارلی : همین الان
نادیا : ولی صدای درشکه نیومد
هارلی : پدرم یک راه مخفی بلد بود
نادیا : صبر کن چی در مخفی
هارلی : می دونی چیزه 😁 یعنی باشه آره یک در مخفی اینجا داره
نادیا : خب پس باید بعداً به من نشون بدید ها
هارلی : باشه نشون می دم
نادیا : هارلی بیا به بقیه بچه ها ببین تو رو
هارلی : نه باشه برای فردا
نادیا : خوشحال می شم ها
هارلی : نه ، خب من دیگه برم ببینم اتاقم کجاست فردا می بینمت
نادیا : باشه شب بخیر
( پرش زمان به فردا صبح )
( سر میز صبحانه )
پسرا خیلی خوشحال بودن و سر و صدای زیادی داشتن ولی ما دخترا ساکت بودیم و بی حوصله که یهویی هارلی وارد شد
الکسا : عه بچه ها هارلی
اولیویا : وای سلام هارلی
نادیا : بالاخره اومدی منتظرت بودم
میا : صبر کن ببینم تو اون رو دیدی
نادیا : آره دیشب نزدیک بود سکته بده
یجی : 😂😂 وای خوب کاری کردی هارلی کاش اونجا بودم قیافت رو می دیدم نادیا
یوری : هارلی از دیدنت خوشحالم
هارلی : وای سلام منم
( بعد از صبحانه )
داشتیم بلند می شدیم که یکی در رو باز کرد
وای باورم نمی شده خدای من 😯😯 لیسا بود دوباره موهاش رو باز گذاشته بود معمولا مامانش از این کار خوشش نیومد چون می گفت موهات کثیف میشه اما اون عاشق این بود که موهاش رو باز بزاره چشماش می درخشید و به نظر میومد که خیلی هیجان داره
لیسا : سلام بچه ها
تیفانی : وای لیسا منتظرت بودم چرا آنقدر دیر کردی
نادیا : راست میگه ما فکر کردیم نمیای
لیسا : خب راستش به خاطر آب و هوا یکم طول کشید
وایولت : خب مهم اینه که الان اینجایی
نادیا : کی اومدی که ما نفهمیدیم
لیسا : خب ما صبح خیلی زود اومدیم که همه شما خواب بودین
میا : از دیدنت خوشحالم
لیسا : خب دخترا چجوری امروز رو خوش بگذرونیم
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
عالیی
😍
وایییی عالییی بود ✨
قشنگم میای پیوی ؟
آره عزیزم
منتظر پارت ۶ هستمم
به زودی
خوبهه
میشه بک بدی ؟؟
بله حتما
من می تونم یه داستان با یه خورده ایده گیری از رو تو بنویسم؟؟؟؟؟؟؟؟
ببخشید زیاد سوال میپرسم
ممنون
راستی نظرتون راجب ساخت عکس هاتون با هوش مصنوعی ؟
حتما به نطر من بزار
اره بذار
عالی بود لیسا هم اضافهشد
من بودم دیگه😅؟!
بله مگه من چند تا دختر عمو لیسا دارم شمایی دیگه
😁😊😀🫠🫠🙃🙂آخه من تو یه داستان دیگه یه بار بودم بعدا دو نفر هم اسم بودن یکی از اونا هم من بودم بعدا گفتم بالاخره وارد داستان شدم و گفتم عالی بود بعدا گفت اصلا تو نبودی که پارت آخر وارد داستان میشی دلم میخواست اون لحظه با نویسنده داستان..... رفتار کنمم حالا خوبه نوشته بودم تا پارت آخر میخوام باشم نه از پارت آخر
خب ما فقط یک لیسا خانم داریم
مرسی نادیا خانمم
اوکی
عااالییییی
😘
عالی بود
بچه ها اشتباهی تو پارت ۶ هیکا رو کیبوردم هیکل نوشته