صبح بیدار شدم کنار دایی صبحونه می خوردم.دایی میخواست من اینجا زندگی کنم.پیشه خودش.ولی من دوست ندارم پیشش زندگی کنم .یکی از دلایلی که اومده بودم این بود که روی پای خودم بایستم.البته کوچیک ترین دلیل!کمی از آب پرتقالم رو مزه مزه کردم و گفتم:ولی دایی جون من دوست دارم روی پای خودم باشم اصلا یکی از دلایلی که به اینجا اومدم همینه!دایی:یعنی میخوای تنهایی زندگی کنی؟سرمو تکون دادم.دایی:مطمئنی؟باز هم سرمو تکون دادم.دایی:باشه عزیزم!من به تو اطمینان دارم!ولی اگر کمک خواستی به دایی بگی هااا!خوشحال بودم که درک میکنه و بهم اطمینان داره!لبخند مصنوعی ای زدم که سرمو تکون دادم:چشم!دایی:پس من یه خونه برات میخرم.سریع گفتم:نه نه دایی جون.یکم پول خودم دارم یکمم از مامان اینا میگیرم....دایی وسط حرفم پرید:نه،خودم میگیرم.لحنش جدی بود واسه ی همین نتونستم روی حرفش حرف بزنم.شروع کردم بقیه ی صبحونمو خوردم......
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
پارت بعد...
عالییی🤍
عههههه....😐چه خبرااااا.....
عهههه....😐نمیدونم چرا پارت شیش نمیاد😐😑
عهههه پارت ۷ اول اومد کهههه😐وایسید پارت ۶ بیاد بعد بخونید😐