5 اسلاید صحیح/غلط توسط: 장훈수 انتشار: 2 سال پیش 554 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بعد از قرن ها گایز:) خب راستش من کرونا گرفتم و این چند وقت حالم خوب نبود برای همین اصلا نتونستم هیچ کاری کنم تازه ادامه داستان هم یه جورایی به ذهنم نمیرسید ولی هر جور بود براتون نوشتمش و میزارم توی اسلاید های بعدی^^ دوستون دارم
*از زبون میچا* چشمامو باز کردم و خودمو توی یه اتاق نسبتا تاریک و دیوار های سفید گچی که نصفش گچش کنده شده بود و تخت بدرد نخور فلزی سفید دراز کشیدم. سمت چپ تخت هم یه پنجره یه متری بود. به خودم نگاه کردم که یه دستبند آهنی به دست راستم بسته بودن و لباس سفید تیمارستان تنم بود.یعنی واقعا اینجا تیمارستانه؟ چطور مامان و بابام اجازه دادن منو ببرن؟ اصلا چطور جونگ کوک اجازه داد؟*از زبون جونگ کوک*روی مبل توی اتاقم نشسته بودم و سرمو توی دستم گرفته بودم. نمیفهمم برای چی این اتفاق افتاد؟ اگه عمو دوباره تهدیدم نمیکرد اینکارو نمیکردم! در گوشم گفت که چه بخوای چه نخوای میچا میره تیمارستان و اگه به این رفتارات ادامه بدی قول میدم که mikoshamesh. چطور میتونه انقدر ظالم باشه؟ چطور میتونه هر کسی که میخواد رو بک***شه؟اعصابم کاملا خورد بود. دلم میخواست همین الان سوار ماشین شم برم پیش میچا. آخه این دیگه چی بود این وسط! تازه دخترمون مرده بعد همچین کاری باهاش میکنه! انقدر عصبانی بودم با مشت زدم به دیوار و از روی مبل بلند شدم. نه! باید برم پیش میچا ببینم حالش چطوره! کتم رو از روی تخت برداشتم و از اتاق رفتم بیرون.
داشتم از پله ها میرفتم پایین که صدای مین هی رو از پشتم شنیدم.£«جونگ کوکااا»(چرا تموم نمیشی؟-_-) یه نفس عمیق کشیدم که اعصابم یکم اروم شه و برگشتم ببینم چی میگه. -«ها؟» £«کجا داری میری؟» اینو با حالت لوسی گفت که حالم دو برابر بیشتر ازش بهم خورد. -«به تو ربطی نداره!» و از پله ها اومدم پایین و سوار ماشین شدم.*از زبون میچا*همینطور مثل گنجشک روی تخت نشسته بودم و پاهامو بغل کرده بودم. به یه جا خیره شده بودم و اروم اشک میریختم و صدایی ازم در نمیومد فقط هر از چند گاهی صدای فین فینم آروم میومد. چند دقیقه بعد در فلزی اتاق باز شد و یه خانم با روپوش سفید که معلوم بود پرستاره اومد و یه لیوان آب و یه ظرف دارو دستش بود. پرستار:« وقت قرص هاته!» اومد نزدیکم و قرص ها رو گرفت جلوم. دستشو اروم بردم سمت خودش.+«نمیخورم.» پرستار:« ببین باید بخوری اگه بخوری میتونی سریع بری پیش خانوادت!» +«میشه...یکم هوا بخورم بعد بخورمشون؟» پرستار:« حتما! میتونی الان بری بیرون توی حیاط دور بزنی.» +«ممنون.» اروم از تخت اومدم پایین و دمپایی های اون پایین رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم. از راهرو که گذشتم به حیاط رسیدم.سمت راست باغچه بزرگ و درازی بود که توش دوتا درخت سیب و یه درخت نارنگی و بوته های دیگه قرار داشتن که دو نفر میخواستن از درخت سیب برن بالا و چند نفر پایین بودن و تشویقشون میکردن. معلوم بود که معلول یا همچین چیزی هستن چون قیافه هاشون یه جوری بود اما دلیل نمیشد که دیوونه باشن هوم؟! وسط حیاط هم چند نفر که پاهاشون مصنوعی بود و چند نفر دیگه انگار داشتن بازی میکردن و چند نفر دیگه که گوشه حیاط کز کرده بودن.
(عکس تیمارستان☝🏻)من همونجا روی پله های حیاط کنار یه دختر موقهوه ای فرفری نشستم. البته یکم ازش فاصله داشتم. دختر:« اسمت چیه؟» +«من؟!» دختر:« پ ن پ! اون درختو میگم،تورو میگم دیگه.» +«آها...اسم من میچاست.شین میچا!» دختر:« منم میا هستم^^» +«چطور میتونی توی همچین شرایط و جایی لبخند بزنی؟»(علامت میا •) •«من الان تقریبا ۲ ساله که اینجام! خبر ازدواج تو و پسر ارباب جئون رو شنیده بودم و بعدش یه طوطئه ای توی محل کارم به وجود اومد و اومدم اینجا:)» +«آها خب من...من از جئون جونگ کوک یه دختر داشتم و...همین دو هفته پیش کش•••تنش...و بعدش هم دختر عموی هم•••سرم منو انداخت اینجا.» همنیطور که اینا رو میگقتم اشک توی چشمام حلقه میزد. •«اشکال نداره! حالا چرا گریه میکنی. اینجا خیلی هم بد نیست اگه بهش طور دیگه ای نگاه کنی.» +«چی؟» •«ببین اینجا یه فضای باز داری که توش راحت باشی و وقتی به حرف های پرستار ها و اینا گوش کنی بهت چیز میز میدن مثلا میتونی ازشون یه MP3 پلییر بگیری و آهنگ گوش کنی به همین راحتی!» +«واقعا؟» •«اره بابا! حالا شماره اتاقت چنده؟» +«نمیدونم.» •«روی دست بندت رو نگاه کن!» روی دستبند آهنی ام نوشته بود "شین میچا اتاق ۲۰۴". +«آهان اوکی.» یه پسری اومد و با میا یکم حرف زدن. •«اها راستی شما دوتا رو به هم معرفی نکردم. میچا این یوجونگه! یوجونگ این میچاست تازه اومده باید به اونم کمک کنی که اینجا رو مثل خونه خودش ببینه.»(علامت یوجونگ ¶عر علامت بورا این بود🥺) ¶«خوشبختم^^» و دستمو گرفت و بو••••سید. +«مر...» همون موقع یه صدای داد بلند شنیدم...
امشب یا فردا بقیه رو میزارم:)
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
39 لایک
عکس تیمارستان اشتباه اومده
سلام نویسنده عزیز💙
رمانت بی نظیره ومن طرفدارشم💖
میشه به نظرسنجی《رمان بعدی چی باشه؟》 سربزنی؟
نظرت به عنوان یه نویسنده بی نظیربرام خیلی مهمه♡
حتما هانی😍🪐💗
پارت بعدو نمیزالی؟:_)
الان میزالم:)
میسی♡
منتشر نشوود؟
عانیو:]
منداستانتوخوندم..بینظیربود:)
گفتمشایدبشهتیدرماکرد:)))
مایلهستین؟:)
ممنون💜
اره عزیزم خوشحال میشم:)
متشکرم:)
فقط میشه بگی چند تا نقش هست؟
میشه پارت با رو زود بزاری
باشه اگه شد:)
دیگه کم کم داشتم فسیل میشدم انقدرصبر کردم
حالا بازم فسیل شو تا پارت بعد😐😂
دارم میمیرم خمارم پارت بعدی🥲😂🍉
فردا میزارمش😂
دو روز گذشته و نزاشتیییی
سه روزز
جوریکهسرپارتقبلیگریهمیکردم-
هق منم گریه کردم:)💔
الان خوبی؟
مرسی که پارت بعد رو گذاشتی
اره عزیزم بهترم:)
خواهش میکنم هانی 💗🥺
خداروشکر
سلام عزیزم خدا بد نده.
بهتر باشی.
مرسی بابت پارت جدید♥
سلام مرسی عزیزم 👑🤍
خواهش میکنم🎈💜