بچه ها داستان یکم تو فاز غمه گفتم استیکر💔 بزارم
رفتم از خونه بیرون دیگه هیچی برام مهم نبود حتی ارین (ارین نه ادرین ها) میدونم اون بچمه ولی فعلا نمیتونم ببینمش مجبورم 😢
رفتم خونه الیا باهم حرف زدیم که یهو زنگ در همشون را زدن وقتی باز کرد ادرین بود بهش گفتم از من چی میخوای؟ 😢 گفت منا ببخشید گفتم چی فکر کردی میبخشمت کور خوندی
خلاصه بعد رفت منم از خونه الیا رفتم بیرون، رفتم خونهی مجردیم که قبلا داشتم
(3سال بعد:تو این سه سال مرینت افسردگی شدید گرفته و ارین یک هفته پیش مرینت هست یک هفته پیش ادرین مرینت و ادرین هردو رفتن امریکا برای اینکه پسروشون خواسته ولی در خونه ی جدا مرینت یه شوهر داره اسمش مارک هست دوتا بچه هم دارن مارتین
ماریا و ارین
ادرین هم ازدواج کرده با کسی به نام زویی و یک بچه دختر هم دارن اسمش ادرینا هست )
مرینت:مارک میگم میای امروز بریم خرید؟ مارک:اره عزیزم مرینت:هوراا
مارتین و ماریا:مامان غذا چی داریم؟ 💖 ارین:اره مامان منم گشنمه مرینت:استیک داریم
بچه ها:هورااا
مرینت:بچه ها عصر من و پدرتون میریم خرید شما هم پیش هم باشید😄
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالییییییییی بعدی
همون طور ک معلوم شده بود یونجون هم میخواست منفی های خودشو آموزش بده تا بالاخره بتونه به هر نحوی شده اون پسر رو بدست بیاره
هلو🍪🥛
عاقا این پارت ۹ داستان منه 😂💛
برو سر بزن ضرر نمیکنی بیب🌝💕
ادمین پین کن خداوکیلی دیگه:|🤍