*عشق خجالتی من*p10

....توی دانشگاه سر کلاس سومم بودم فکرم خیلی مشغول بود فقط منتطر بودم که سریع کلاس تموم بشه و استاد بره انگار آرزوم گرفت با بیرون رفتن استاد از فکر بیرون اومدم به کنارم نگاه کردم یونگی پیشم نشسته بود اون همراه ما نیومده بود برای عکاسی چون امروز کلاس داشت منم که دیگه نتوستم برگردم جنگل و فکر کنم توی این پروژه بیفتم البته میارزه یونگی دستشو رو شونم گذاشت و گفت:مگه قرار نبود که الان جنگل باشی..سرمو تکون دادم و گفتم:دیروز رفتم دیشب یه اتفاقی افتاد که مجبور شدم برگردم..چینی به بینی اش دادو گفت:چی شد؟ _پدرخونده جین هو دیشب اومده بود خونه و جین هو رو اذیت کرده بود جین هو دیشب کل بدن و صورتش کبود بود و توی بیمارستان بوده خون زیادی از دستش رفته دارم به این فکر میکنم که چقدر اون مرد عوضی بوده که تونسته همچین بلایی سر جین هو بیاره اونم فقط بخاطر پول اگه همون و پیداش کنم زنده نمیزارم ÷آروم باش الان حال جین هو خوبه؟ _اره خوبه..ولی یه چیزی اتفاق ..افتاده..دستی به گردنش کشیدو گفت:چه اتفاقی _جین هو لیتل هست ÷چی چیه؟ _لیتل هست

..از زبان جین هو:‌نفس عمیق کشیدم و وارد اتاق رئیس شدم سلام کردم و جلوش تعظیم کردم شروع کردم به توضیح دادن من کار آموز حسابداری توی شرکت Youth is beautiful کار میکنم رییسم کیم سوکجین هست آدم خوشتیپ و مهربونی هست من بارها تو کارم اشتباه کردم ولی اون همیشه بخشیده اون همیشه برام بیشتر از یه رئیس بوده اون درواقع دوستم هست بعد از توضیح دادن اشاره کرد که بشینم نشستم زنگ زد تا برای هردومون قهوه بیارن خانم کیم وارو اتاق شدو به من و سوکجین تعظیم کرد قهوه هارو گذاشت رو میز و از اتاق بیرون رفت قهوه ام رو برداشتم و جرعه ای از اون را نوشیدم جین لبخندی روی لب داشت قهوه رو روی میز گذاشتم و گفتم:سفر کاری چطور بود مستر کیم .÷افتضاح ..اخم کرد و ادامه داد:به معنای کلمه افتضاح بود اگه هوسوک پیداش نمیشد اون دخترا ازم دور نمیشدن ...ناله ای کردو ادامه داد:باورت نمیشه عین کنه به آدم میچسبیدن فقط میخواستم بشینم و گریه کنم و بگم بابا دست از سرم بردارین ولی مجبور بودم فرهنگ خودمو نشون بدم پس مثل یه بچه خوب از اول تا آخرش ساکت بودم و به دیگران احترام میگذاشتم

..نیشخندی زدم و گفتم: پس گرل فرند پیدا نکردی؟ ÷نه ‌..هیچ کس لیاقت صورت هندسام مت رو نداره تو و اون هوسوک هم باید خداروشکر کنین که هروز منو میبینین و باهام حرف میزنین ...چشمام و تو حدقه چرخوندم ÷راستی هوسوک یه ماه پیش اومده بود سئول درسته؟ ..سرمو تکون دادم=اره بود ولی برگشت میگم تو که چند روز پیش دیدیش حالش خوب بود آخرین بار رفتار درستی باهاش نداشتم یکم باهم جروبحثمون شد ‌..÷بخاطر همون پسره ؟ درسته!!..=جونگ کوک..اره خب یکمش بخاطر اونه تو از کجا میدونی‌..نکنه این هوسوک دوباره اومده همه چیو گفته..لب هامو غنچه کردم و با دستم کوبیدم به مبل =پسره ....بیب..بیب..فلان شده اگه شد یه حرفی رو من بهش بگم و نره همه جا پر کنه ..جین شونه هاش رو بالا دادو گفت:هوسوک هوسوکه دیگه عادت کن..نگاه به ساعت مچی ام کردم و سریع از رو مبل بلند شدم هول گفتم:وای آقای چو الان من میاد بعدا باهات حرف میزنم فعلا...به سمت در رفتم که صدای جین رو شنیدم:امشب میای خونم شام بخوریم ؟..درو باز کردم و قبل از اینکه از در برم بیرون گفتم:بزارم برای یه وقت دیگه امشب کار دارم باید برای فردای جونگ کوک نهار درست کنم....و از اتاق بیرون اومدم

از زبان نویسنده:از وقتی که جونگ کوک وارد زندگی جین هو شده بود زندگیش خیلی تغییر کرده قبلا ها اینقدر مشغله فکری و ذهنیش زیاد بود که تا وارد خونه میشد به لیتل اسپیس اش میرفت اون همیشه فکر می‌کرد که برای هیج کس مهم نیست و برای خودش آرزوی مرگ می‌کرد فکر میکرد اگر بمیره زندگی دوست ها و نزدیکانش خوب میشه از وقتی که به دنیا اومده بود مشکل خانوادگی داشت اولش باباش بعد مامانش نفر سوم ناپدریش که اصلا فرد مهمی تو زندگیش نبود و در آخر پدر بزرگ و مادربزرگش اون واقعا فکر می‌کرد تنها ترین آدم روی زمینه فقط ۳ تا دوست داشت یکی هوسوک که دوست دوران دبیرستانش بود..کیونگ مین که توی کافه باهم آشنا شدن ..و در آخر جین که همو توی شرکت دیدن و دوستای خوبی شدن ...توی زندگیش درد های زیادی کشیده فکر می‌کرد که تا ابد این درد هارو پیش خودش نگه می‌داره البته اینجوری میخواست دوست داشت توی تنهایی خودش باشه اینجوری آروم میشد از تنهایی و بدبختی اش یه کلبه دنج و آروم ساخته بود تنها چیزی که داشت آرامش بود ..ولی زندگی همیشه طبق اون چیزی که ما میخوایم پیش نمیره و سرنوشت جونگ کوک رو توی زندگیش فرستاد برای اولین بار حس کرد که این حسی که به طرف مقابل داره فراتر از حس هایی که با دو افراد قبل تجربه کرده هستین برای اولین بار داره حس میکنه که یکی اون رو دوست داره یکی به اون اهمیت میده ....شنیدین که آدمی که ع.شقه حاظره بخاطر عشقش کوه رو هم جا به جا کنه...من شنیدم سخت ترین کار برای انسان عوض شدن هست ..حتی اگه دیگران فکر هم بکنند که اون شخص عوض شده اشتباه می کنند چون فقط یه آدم میتونه خوب ادای عوض شده رو دربیاره‌..نتیجه ادامه