💮رمان عشق پنهان پ.54💮

بعدم شنگول رفت توی اتاق مامانمو خاله(همون مامان ارش حوصله ندارم بگم مامان ارش)و میترا داشتن نگام میکردن بایه لبخند رضایت مند من:چیه؟● یهو هرکدوم خودشونو زدن به کوچه علی چپ و درو دیوارو نگاه میکردن😂ای خدا این خوبیارو از مانگیر 👑فردا👑 امروز حال کیمیا بهتر شده بچه هم میخوان بیارن یکم باباش از نزدیک نگاه کنه😂چرا من میخندم پروردگارا خودت کمک کن نمیتونه بچه رو بگیره دستش😂دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم من:😂ارش بگیر دیگه. بچه بغل پرستاره بود ارشم میترسید بگیره ارش:داداش خیلی ریزه بگیرم میریزه. من:😂مگه آبه آرش بگیر آبرومونو بردی. بزور گرفت بغلش یکم نگاش کرد چه صحنه ای بود همه ساکت بودن داشتن این صحنه رو نگاه میکردن که صدای عکس اومد میترا داشت عکس میگرفت میترا:من مقصر نیستم این سفارش شده بود. خاله:فدای پسرم بشم الهی. مامان:آخیی. کیمیا هم همونجوری داشت نگاه میکرد(کیمیا روی تخت بود اینا هم توی اتاق کیمیا بودن) من:اسمشو چی میزارین؟. خاله:بنظر من کیمیا اسمشو انتخاب کنه بلاخره اون زحمت کشیده حقشه. مامان:اره بنظر منم. میترا:اسمشو چی میزاری کیمیا؟ کیمیا:...برکه. مامان،خاله،میترا:اوووووو. من:قشنگه خوشم اومد. ارش:میخوای بغلش کنی؟. کیمیا:اره. بعدم کلی صحنه های احساسی دیگه که ولشو کن حوصله ندارم😐😄 💮از زبان میترا💮 👑دوسال بعد👑 کیمیا اینا اومدن خونمون ناهار دعوتشون کرده بودیم امروز پنجشنبس بچش خیلی باحال شده حرف نمیزنه چهار دستو پافعلا راه میره این یو یو همه چیم دست میزنه ماشالله فضولیشو از مامانش به عرث برده خداهم بگم که نه پدربچه رو ناراحت کرده نه مادر بچه رو برکه قشنگ یه چیز ترکیبیه یعنی نصف کیمیا نصفم ارش اومد پیش من من:سلام کوچولو. نشست جلومو دستاشو آورد بالا میخواست بغلش کنم منم بلندش کردم رو پاهام نشوندم باموهای بافتم ور میرفت و میکشیدشون برکه:ده ده.(چرتو پرت میگفت دیگه😐) من:توم بزرگ شدی موهات بلند میشه خوشگل میشی. برکه:😂(قش کرد ازخنده). من:پیست. برکه:😂😂.(پاره کردی بچه رو ول کن) دستامو گذاشتم روی چشام و باهاش بازی میکردم اونم میخندید من:برگه بگو مامان. برکه:پوخخخ😛(زبونشو در اورد صدا داد😐).

💮از زبان میترا💮 من:نه برکه بگو ما..ما. برکه:ما مه. من:😂گفت مامان. کیمیا:کو!؟برکه دخترم بگو مامان.(ذوق مرگ). دوربین گوشیم کرده بود تو حلق بچه😂 من:اون دوربینو ببر اونور خواب معلومه بچه معذب میشه. کیمیا:بهش بگو بگه. من:برکه بگو ماما. برکه:مامه. کیمیا:الهی قربون مامان گفتنت بشم. بعدم بغلش کرد کلی بوس و صدتاچیز دیگه من:چندوقت دیگه هی گفت مامان مامان به غلط کردن افتادی میفهمی. کیمیا:اشکال نداره بگو مامان. برکه:بابا. آرش:دختر خودمی😹. کیمیا:مهم اینکه اول گفت مامان😌. آرش:ولی بابا رو کامل گفت. آرمان:بس کنین این شل بازیارو بیچاره بچه باید غرغرای گوش بده. بعدم بچه رو از بغل کیمیا گرفت نشست روی مبل یه شکلات از جیبش در اورد ارمان:بوسم کن بهت میدمش.(منم همین بلارو سربچه ها میارم😈😂) بعدم برکه گونه ارمان و سری بوس کرد یه چیزی این بچش عقلو من ندارم از ما باهوش تره کیمیا:داداش اینقدر شکلات بهش نده. آرمان:برو بابا. کیمیا:😐دستت درد نکنه. آرمان:قابلی نداشت. خاله:بچم نگاه کن همبازی نداره😐😕. کیمیا:من دیگه نیستما همین یه دونه هم جدمو اورد جلو چشم. بعدم همه منو نگاه کردن😐خدایا زمین دهن باز کنه من برم توش ارش که سرش پایین بود بی صدا میخندید آرمانم مثلا حواسش به برکه بود خیلیم معلوم بود داره خودشو نگه میداره نزنه زیر خنده من:چیه😐. خاله:من فردا سرمو بزارم بمیرم عقده تو دلم میمونه ها. من:اولم خدانکنه دومن مهر عقدمون هنوز خشک نشده(قرمز شدن). خاله:این چه مهریه بعد 3سال هنوز خشک نشده. من:خاله😑(قرمز تر شدن). کیمیا:اخی بمیرم..خجالت میکشه😂. من:رو اب نخندی..بی مزه😐. خاله:مزه نریز کیمیا. کیمیا:😐شوخیم نمیشه کرد. من:هاضایع شدی حال کردم. کیمیا:نوبت ماهم میرسه. 👑چندروز بعد👑 ساعت نزدیکای 8سوار ماشین شدیم ارمان:خسته نباشی. من:ممنون توم خسته نباشی. ماشینو روشن کردو راه افتادیم پنج دیگه نگذشته بود که احساس کردم یه چیزی روی گردنمه دقت کردم خیلی تیز بود یه چاقو بود من:ییححح. به آرمان نگاه کردم اونم پشت سرش یه نفر چاقو و گذاشته بود روی گردنش مرده:برو سمت چپ. ارمان:تودیگه کی. مرده:به توچه زیادم سوال نکن. ارمان:لاقن بزار اون بره هرجا بگی میام. مرده:منظورت جنازشو بود دیگه...میگم بپیچ سمت چپ. آرمان:خیلی خب باشه. مرده:کوچیک ترین اشتباهی از یکیتون سر بزنه جفتتون مردین. 👑چندی بعد👑 قلبم داشت میومد تو دهنم کین اینا آخه یه جا تو بر بیابون بود یه گاراژ خیلی قدیمی وایسادیم رفتیم تو اومدن بستنمون به صندلی یه مهتابیم بود هی پرک پرک میزد داشت اصابمو داغون میکرد هی تاریک میشد هی روشن میشد خا عوض کنین صاب مرده رو دیگه اه عموم یه صندلی دستش بود میکشید میومد سمتمون این چه پوست کلفتیه😐ای بابا اومد نشست منو ارمان روبه روی هم نشسته بودیم عمو:سلام. من:😂😂. دونفری یه جوری بهم نگاه میکردن اینگار دیوونه دیدن اخه عموم صورتش داغون که بود داغون تر شده بود😂(ارمان کتکش زده بخاطر اون😐البته نوش جونش) من:اهم...ببخشید. عمو:به اندازه کافی خوش گذروندین؟. آرمان:آره خیلی جاتم خالی.

عمو:(حرص خوردن)....**(بوق منو آزاده هرچی خواستی بزار) هنوز اون کارتو یادم نرفته پس به نفعته زر نزنی. آرمان:مگه بدونی چه قدر حال داد.(با یه لحنی که ادم دلش میخواد اونجوری😐). عمو:ببند بابا. ارمان:دستامو باز کنی بازم میزنمت.(خوشم میاد بلده حرص بده😂). عمو:میگم خفه*شو(داد زدن). من:آرمان بسه. با یه حالت شیطانی نگاه میکرد چون زهرشو ریخته بود عموم اصبانی شده بود یه نیش خند شیطانیم زده بود چه شود سرمونو نکنه زیر اب صلوات دستشو گذاشت زیر چنشو و ارنج همون دستم روی یکی از پاهاش،یکم به من نگاه کرد بعد دوباره نگاشو داد به آرمان عمو:نظرت چیه حالا من تورو حرص بدم؟(با یه لبخند شرورانه) صندلیشو اورد نزدیکم و نشست دستمو با دستش گرف و با انگشت شستش نوازش میکرد(مچ دستشو به دسته صندلی بستن اون میتونه بگیره ولی میترا نمیتونه تکونو بده دستشو) من:ولم کن. خیلی سعی کردم ولی هیچ جوره نمیشد دستای کثیفشو ازم دور کنم ازش خیلی بدم میااااد فکر نمیکردم دیگه اینقدر بدجنس باشه یه دفعه حمله کرد به روسریم و یه جوری کشیدش که فک کنم چنتا از تار موهامم در اومدن من:آآآییی. ارمان:داری چیکار میکنی وحشی مگه خودت ناموس نداری. با تعجب برگشت طرف ارمان عمو:ناموس؟!. بعدم دوباره با اون لبخند زشتت برگشت طرف من عمو:نه فعلا ولی توفکرشم.(😐ساقی این کیه😐) فحشم نمیتونم بهش بدم واگر نه برمیگرده به بابای بیچارم😐بلند شد دست کرد تو جیبش یه چاقو تاشو ورداشت و اروم بازش میرد و قدم میزد عمو:اوندفعه که بازبون خوش راه نیومدین...پس چاره ای جز معامله نداریم. رفت پشت ارمان موهاشو کشید که سرش به عقب رفت و چاقو رو گذاشت روی گردنش

💮از زبان میترا💮 عمو:تو دوتا حق انتخاب داری...اول اینکه میتونین دونفری خیلی راحت برین بیرون...فقط شاید یکم سختت باشه جنازه به این سنگینیو ببری...دوم اینکه ارمان سالم از اینجا میره بیرون ولی تو پیش من میمونی(همون خاستگاری خودمون ولی به شیوه اگه زنم نشی میکشمش😐💘) آرمان:تو یه روانی بلقوه ای احمق من شوهرشم حق همچین کاریو نداری. عمو:طلاقو واسه همین روزا ساختن....خب حالا کدوم؟ببین منو بازه جنازشو میخوای یا زندشو آ بزار حرفمو اصلاح کنم زندش ولی بعید میدونم بتونی ببینیش. آخه این از جون ما چی میخواد چرا نمیزاره یه آب خوش از گلومون پایین بره تا میام یه نفس بکشیم سر و کلش پیدا میشه من:.....😐. عمو:..😂...خیلی خب باشه. بعدم چاقو رو فشار داد که گردن ارمان زخمی شد و ازش خون اومد من:نههه نکن ب.باشه نکن فقط ولش کن توروخدا😢. ارمان:م.معلومه داری چی میگی میترا. بغضم حتی عمون نفس کشیدنم بهم نمیداد هی میخواست بترکه اما مانعش میشدم عمو:حالا شد یه چیزی. اومد سمتم پشت صندلی(قسمت که تکیه میدن)و گرفت و یکم حول داد عقب که پایه های جلویی صندلی رفتن روهوا خیلی بهم نزدیک بود نا امن ترین قسمت دنیا همینجاس!وهمین طور وحشتناک ترین عمو:گفتم تهش مال خودمی یعنی این😏. من:برو به درک حیف عمو که روی تو بزارن😢. عمو:عا عا بی احترامی نداریم. بعدم محکم یه دونه زد تو گوشم اینقدر محکم زد که مغزم سوت کشید دردش توی تمام سرم پیچید پیرخرفت چه دست سنگینیم داره آرمان:داری چه غلطی میکنی. سعی میکرد دستاشو باز کنه ولی اون حجم از طنابی که دور اون دستاش پیچیده بودن از محالات بود عمو:زور نزن باتریت تموم میشه..اگه آدم فضاییم باشی نمیتونی اینو باز کنی. آرمان:تو یکم شرف تو وجودت نیست. عمو:زبون درازی نکن واگر نه میدم مثل چی بزننت فهمیدی؟ ارمان:جرعتشو داری دستامو باز کن. عمو:هه بشین تا برات بازش کنم...یکم به مهمونمون برسین بعدم میتونه بره خونشون..میخوام رسم مهمون نوازی و در حقش تموم کنین بچه ها. بعدم پشت صنلدیمو گرفت و پشتم وایساده بود سرشو آورد پایین عمو:ازش خداحافظی کن...چون این شانس هیچ وقت گیرت نمیاد. دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم دیگه توان تحمل اینهمه بغضو ندارم زدم زیر گریه با تمام وجودم داشتم گریه میکردم آخه چرا خدایا چرا اینهمه آدم بد وجود داره چرا هرکی عاشق میشه از دماغش در میاری بخدا منم ادمم بریدم دیگه چقدر آخه

من:..د.و.س.ت دارم😭.(الان بالامیارم😐خیلی احساسی شد😑تو عمرم اینقدر سانسور نورده بودم💔) آرمان:نه..نه تو نباید بری میترا...لطفا..ازت خواهش میکنم نباید منو تنها بزاری. من:ن.نمیتونم ارمان نمیتونم😭میکشتت. آرمان:بدرک که میکشتم میترا بخاطر من زندگیتو نابود نکن میترا ارزششو نداره نکن اینکارو. عمو:آه خیلی هندی شد. بعدم دستامو باهمون چاقو.یی که تو دستش بودو باز کرد و مچ دستمو محکم گرفت و باخودش کشید میخواستم حداقل برای آخرین بار ببینمش ولی این اشکای لعنتی نمیذاشتن ارمان با داد صحبت میکرد حتی گریه کردنم نمیذاشت بشنوم چی میگه فقط اشک میریختمو ناله(شیون)میکردم پرتم کرد تو ماشین کش موم پاره شده بود و همه موهام ریخت تو صورتم بلند نشدم همونجوری گریه میکردم اگه اون تصادف اتفاق نمیوفتاد هیچ کدوم از این بلاها سرم نمیومد😢نمیدونم په قدر گذشته بود ولی اینقدر گریه کرده بودم روکش چرمی صندلی(عقب نشسته)خیس شده بود وتمام بدنم درد گرفته بلند شدم نشستم و صورتمو با استینم پاک کردم(دیدین بعد یه گریه حسابی یه هق هق شبیه سکسکه میکنین اینم الان همونجوری شده)دورو برمو نگاه کردم اینجا کجاس؟چه قدر درخت پرخت چه بوی خوبی(اومدن شمال اون بوی خوبم رطوبتشه که من عاشقشم😐دلم طاقت نیاورد گفتم😑)چه قدر قشنگه اینجا یه جا پارک کرد یعنی فک کنم اومده تو دل جنگل!چون جادش خاکی بود و تاچشم کارمیکرد طبیعت پیاده شد و اومد سمتم درو باز کرد و کشیدم بیرون بازومو گرفته بود به زور باخودش میبردمتم نکنه میخواد بکشتم😐خدایا خودت کمک کن من هنوز جونم(جوان)کلی ارزو دارم بعد چندیقه به یه کلبه کوچیک چوبی رسیدیم خیلی قدیمی نبود ولی جدیدم نبود درشو باز کرد و منم پرت کرد تو دم در وایساده بود(راستی ساعت نزدیکای پنج شیش صبحه)اینقدر محکم پرت کرد که افتادم روزمین،برگشتم طرفش خاستم بشورمش ولی اون ازم بزرگتره😐💔دست خودم نیست کسی که بیشتر ازم بزرگتره نمیتونم بهش بی احترامی کنم اینم شانس اورد اگر نه که تا عمر داشت....ولش کن اصلا چی میگم واسه خودم عمو:گوشیت کجاس. من:..تو کیفم. عمو:کیفتو بده. من:توی ماشین ارمانه. عمو:اینجا میمونی تا بیام بعدم درو محکم بست و رفت چه قدر تاریک شد وقتی درو بست چشمامو بستم تا یکم به تاریکی عادت کرد رفتم سمت در هرچی سعی کردم باز نشد قفلش کرده حالا چیکار کنم یه پنچره کوچیک بود رفتم کامل بازش کردم که یکم روشن تر شد همینجوری وست جنگل منو گذاشت رفت!؟ یاد موبایلم افتادم از جیبم در اوردم صفحش یکم ترک خورده بود

💮از ازبان میترا💮 اونجوری که اون منو پرت کرد افک کردم کلا نابود شد نورشو روشن کردم به چه خبره اینجا یه دونه تخت یه نفره ساده بغل پنجره بود و یه کمد کوچیکم بغل تخت اونور ترش یه سینگ ظرفشویی بود با یخچال و گاز برقشو از کجا میاره😐اشپژ خونش نزدیک در بود اومدم اینور تر دوتا در دیگه کنار هم بودن رفتم سمتشون و بازشون کردم یکیش حموم بود یکیشWSالان به این میگن کلبه؟خیلیم تمیز بود ولی نه از لحاظ گرد و خاک رفتم سمت یخچال و بازش کردم به به چه قدر وسیله انگار یه اتاق کوچیک بود که همه چی داشت یه تلوزیون هم بود ولی خیلی بزرگ نبود روشنش کردم روشن شد پس اینجا برق داره نورو انداختم روی سقف و یه لامپی دیدم پس پیریزش کو؟درو دیوارو دوساعت گشتم تا پیداش کردم و روشن کردم اخیش کور شدیم نور گوشیمو خاموش کردم باید زنگ بزنم ولی به کی...بزنم یانزنم؟...چیکار کنم اگه بزنم معلوم نیست عموم بزنه به سرش چیکار کنه اگه نزنم که دلم طاقت نمیاره...فک کنم پنج دیقه ای باخودم در گیر بود که تصمیم گرفتم زنگ بزنم تا شماره آرمانو گرفتم گوشیم خاموش شد واتتت؟وای خدا الان وقت شارژ تموم کردن بوووددد!؟؟لعنت به هرچی شارژه شارژر الان از کجا گیر بیارم کمد زیر تلویزیون و زیرو رو کردم و همینطور کمد بغل تختو ولی دریغ از یه دونه شارژر کف زمین پر خاک و خولی نشستم حالا چه غلطی کنم

👑چندساعت بعد👑 بعد اینکه هرچی فش و نفرین بلد بودم و به خودم بار کردم بلند شدم گوشیمو پرت کردم رو تخت که خاک از تخت بلند شد رفتم سمت پنجره اینقدر کوچیک بود که کلمم بزور میرفت بیرون هیچ زاه فراری نداره چه خاکی تو سرم کنم تمام بدنمم خاکی شده ایی چه قدر چندش رفتم سمت کمده و بازش کردم یه دست لباس بیشتر توش نبود ولی باز جای شکرش باقیه خاستم عوض کنم ولی پشیمون شدم اخه من اگه عوض کنم دوباره به گند میکشه که چه قدرم کثیفه رفتم پایین سینک و گشتم چنتا دستمال پیدا میشد ورداشتم اول هرچی خاک کف اتاق و روی تخت و....بودو یکم گرفتم و دوباره همون کارو کردم بعدم با دستمال خیس همه جارو گرد گیری کردم ملافه های تخت و کلا ورداشتم چون خیلی بدم اومد با اینکه خیلی طول کشید ولی تمیز شد منکه معلوم نیست تا کی اینجام لباسو ورداشتم رفتم یه دوش کوچیک زدم اومدم و لباسامو عوض کردم لباسای خودمو شستم تا خشک بشه مجبورم اینارو تنم کنم پهن شدم روی تخت از خودم بدم میاد چه قدر من عوضیم 👑دو روز بعد👑 ساعت تغریبا 10 نشسته بودم داشتم تلویزیون نگاه میکردم ولی کلا حواسم پیش ارمان بود یعنی الان داره چیکار میکنه کجاس چه بلایی سرش آوردن که یه جرقه ای به سرم خورد اصلا درباره اینکه ممکنه خطرناک و غیر ممکن باشه فکر نکردم حتی کوچیک ترین ایده ای به سرم میزد انجامش میدادم چون نمیخواستم بیشتر از این اینجا زندونی بمونم یه چاقو ورداشتم رفتم سمت تلویزیون و یکی از فیشاشو کندم سرشو بریدم و سر سیمارو لخت کردم و دوتاشون کردم بعدم با حساسیت خاصی فروش کردم توی قسمتی که شارژر میزارن حالا هم باید پیریز برقو بزنم خدا لطفا عمل کنه اگه صدامو میشنوی لطفا من:بسم الله رحمان رحیم 5تا صلوات نظر برای اینکه بشه. بعدم زدم تو پریز هیچ اتفاقی نیوفتاد گوشیمم روشن نشد چرا اخههه سر چاقو رو گرفتم و فرو کردم تا سیمارو توی گوشیم تنظیم کنم که یهو یه جرقه زد و من بدبختم برق گرفت گوشیو و چاقو و پرت کردم خودمم افتادم زمین خشک شدم نزدیک بود بمیرم😐بلند شدم دستام چنگ شده بود تکون نمیخورد یا خود خدا یکم تکونشون دادم که کم کم نرم شدن دستمو گذاشتم روی دیوار و بلند شدم صورتمو توی تلوزیون خاموش دیدم عه😶سری رفتم سمت یه آینه دیدم موهام یه قسمتاییش سیخ شده روبه بالا همینو کم داشتم😂یاد گوشیم و کاری که میخواستم کنم افتادم خندمو خوردمو سری رفتم سمت گوشیم پریزو کشیدم و اروم رفتم سمت گوشیم سیمو ازش جدا کردم و نشستم روی تخت چشمامو بستم خدایا روشن شه لطفا خواهش میکنم روشنش کردم و اروم چشامو باز کردم روشن شد(من از خودم در اوردم یه وقت نرین بکنین من مسئولیت قبول نمیکنما😐)صد درصد شارژ شده من:آآخخخخجججوووووونننن خدایا مرسییی خدایا بخدا یعنی بخدا بجون خودت به جون خودم خیلی نوکرتم خیلی ممنونم ازت دستت درد نکنه ایشالله هرچی میخوای...مرسییی(خودشم نمیدونه چی میگه شما توجه نکنین). سری بازش کردم و یه نفس عمیق کشیدم و زنگ زدم به ارمان دوتا بوقم نخورد که جواب داد ارمان:میترا؟ من:آرمان حالت خوبه؟ ارمان:میترا کجایی همه جارو زیرو رو کردم. من:من...من نمیدونم...ارمان فک کنم میخواد اینجا منو تلف کنه. آرمان:نگران نباش بهم بکو کجایی مشخصات بده میام دنبالت. من:خب...دارو درخت زیاد داره فک کنم جنگلی چیزی باشه زوزه هاشم زیاده ادم سکته میکنه. ارمان:...میتراچنددیقه صبر کن قط نکن الان موبالیتو ردیابی میکنم باشه؟ من:خیلی خب ب.باشه. از ته دلم داشتم خر ذوق میشدم

بچه ها این مهمه همه تون بخونید: اول از همه ناظر عزیز اگه میخوای از نفرین های من در امان بمونی لطفا منتشر کن اینو دوم فالورا ببینید من اینو گذاشتم ولی نمیدونم چرا رد صلاحیت شد واقعا نمیفهمم تستجی سخت گیر تر شده یا یه آدم**پیدا شده در هرصورت منم کم نمیارم😎حالا هرکاری میخواد کنع😑ولی جان مادرت نکن دست خودم نیست فش و نفرین میدم😂بچه ها لایک کاننت انرژیییی دستتون درد نکنه نتیجه هم انچه خواهید دید دارییییمم💜