دختری از اعماق سایه ها p²

_ برای رفتن به هاگوارتز خوشحالی؟》کلارا داد زد: _ نه!》و آرام روی مبل نشست. لوسیوس، نارسیسا و دراکو آن روز به خانه ی اسنیپ آمده بودند. دراکو پرسید: _ چرا؟》کلارا اخم کرد و گفت: _ چرا نداره.》دراکو پرسید: _ چرا چرا نداره؟》کلارا از جا برخاست و داد زد: _ اذیتم نکن!》 _ باشه باشه ببخشید!》

کلارا سرش را تکان داد. هنوز نامه ی هاگوارتز او نیامده بود و می ترسید هرگز نیاید. ناگهان صدای نوک زدن جغدی به پنجره کلارا را از جا پراند. بلند شد و به سمت پنجره دوید. دراکو پشت سرش آمد و پوزخند زد. نارسیسا با یک لبخند ملیح به اتاق نشیمن آمد و گفت: _ انگار یه نفر نامه داره.》

کلارا پنجره را باز کرد و جغدی قهوه ای را دید که نامه ای در دهان دارد. نامه را از دهان جغد بیرون کشید و پنجره را بست. آرام روی مبل نشست، نامه را باز کرد و خواند. ناگهان داد زد: _ من به هاگوارتز دعوت شدم!》کلارا معمولا هیجان زده و جوگیر نمی شد ولی این بار واقعا هیجان زده شده بود. او همیشه آرزو داشت کنار پدرش باشد ولی پدرش مجبور بود در هاگوارتز به درس دادن معجون سازی مشغول باشد. حالا کلارا می توانست پیش او باشد. گفت: _ خب، دراکو! فکر کردی نامه ی هاگوارتزم نمیاد، نه؟》و نامه را جلوی صورتش تکان داد.

چند ماه بعد: وقت رفتن به هاگوارتز بود. اسنیپ رو به کلارا گفت: _ اینم بلیتت. گمش نکنی...》 _ گم نمی کنم.》اسنیپ ابروهایش را بالا انداخت و گفت: _ باشه، برو.》کلارا گفت: _ نمی خوام بیام!》 _ چی؟ منظورت چیه؟ باید بیای!》کلارا چمدانش را با خود در قطار دنبالش کشید. اسنیپ از بیرون برایش دستی تکان داد و رفت. کلارا نفس عمیقی کشید. یکی یکی کوپه ها را بررسی می کرد. ناگهان در یک کوپه را باز کرد و داخل شد. دراکو گفت: _ عه، اومدی؟ بیا بشین.》دختری که پانسی پارکینسون نام داشت نگاهی به کلارا انداخت و از دراکو پرسید: _ دوستته؟》دراکو پوزخندی زد و گفت: _ دختر خالمه. دختر اسنیپ.》کلارا آرام روی صندلی نشست. احساس مزخرفی داشت. کاشکی سریع تر به هاگوارتز می رسیدند.

امیدوارم خوشتون اومده باشه. 🖤✨️