5 اسلاید پست توسط: Sami🕸 انتشار: 1 روز پیش 232 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست

این داستان ها ترسناک نبوده و جنبه جنایی_معمایی دارد پس خیالتون راحت باشه و تا الان ۴ پارت منتشر شده لطفا رد نشه چون زحمت کشیدم



لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.

سایر تست های سازنده

نظرات بازدیدکنندگان (41)
  • دوستان وقتی دارین خاطرتون رو میگین کلمات رو درست بنویسید چون ناظر ها گیر میدن

  • image사라
    #لیلی_واسه_لیساست

    یه ذره طولانی شد ببخشید :)
    تا خواستم چشمامو ببندم از تو اتاق صدا اومد پاشدم رفتم اتاق دیدم کامپیوتر خواهرم با اینکه فیوز و اینا خاموش بود روشن شده واقعا برگام ریخته بود تا صبح بیدار بودم صبح اولین نفر رفتم سراغ کامپیوتر روشنش کردم
    علاوه بر اینکه صفحه پس زمینه سیاه شده بود تاریخ کامپیوتر از ۲۰۲۴ شد ۲۰۹۹ :(
    واقعا الکی نمیگم :)

  • image사라
    #لیلی_واسه_لیساست

    درود منم بگم ؟
    اول از همه بگم که خواب ندیدم و کلا عین واقعیته !
    شب بود و خب من معمولا چون گوشی میبینم از همه دیرتر میخوابم اونشب (که تو خود همین تابستون اتفاق افتاده ) چون گرم بود همه تو هال خوابیدم و خواهر بزرگم تو آشپز خونه گوشیمو گذاشتم کنار و اومدم بخوابم از تو آشپزخونه خونه صدا میومد سرم رو بلنک کردم ببینم خواهرم داره چیکار میکنه در کمال تعجب خواب بود دوباره صدا اومد .. پاشدم دیدم یه چیزی رو خواهرمه .. و داشت موهاش رو دست می‌کشید واقعا ترسیدم فک کردم توهمه اما نبود ..
    تا خواستم چشمامو

  • image☆ꜱᴛᴀʀ☆
    بک میدم بهتون

    خاطره اول : پنج ساله بودم تو تخت بودم نصفه شب ساعت 3 دیدم در داره تکون میخوره یه چیز سیاه با دوتا نقطه سفید داخلش هم نزدیک دره خاطره دوم : شکلات خوردم پوستش انداختم تو سطل پوستش صدا میداد ولی تکون نمی خوردخاطره سوم : یکبار ساعت 1 شب چشمام بسته بود بعد صدای در باز شدن شنیدم فکر کردم کسی اومده تو بعد که چشامو باز کردم دیدم در بسته است

  • image★A̸n̸i̸t̸a̸★
    ★ Member of the U.A ★

    درود منم باشم؟؟
    خب ... حدودا سه ماه پیش بود.. داشتم روی میز تحریرم درس میخوندم که تراشم (از این پایه دار هاست که به میز می‌چسبه) افتاد بدون اینکه من دخالتی داشته باشم تو انداختنش..اهمیت ندادم و رفتم تو پذیرایی که شارژم رو بیارم... دوباره اومدم تو اتاقم هم چراغ اتاقم خاموش بود هم تراشم راست شده بود (بدون اینکه بازم دخالتی داشته باشم)
    بعدش واقعا ترسیدم... اومدم پذیرایی درس بخونم که از اتاقم صدای حرف زدن اومد.. بعد دو دقیقه صدای ترکیدن اومد رفتم دیدم لامپ اتاقم سوخته و ترکیده

  • imagehara army
    همه چی درست میشه یونگی ..

    واقعیه و واسم اتفاق افتاده "
    از حموم اومده بودمو داشتم موهامو جلو آینه شونه میزدم ( شب بود ، آره شب رفته بودم حموم ، مشکلیه؟!) وقتی کارم تموم شد دست از شونه زدن کشیدم و رفتم بزارمش روی میزی که آینه م روشه اما تصویرم توی آینه هنوز داشت موهاشو شونه میزد بعد یه نگاه بهم انداخت و داد زد " ساعتمون تندتر شده ! ببرینش عقب ! "
    یه بارم تو تختم بودم وبگردی میکردم ( تو خونه تنها بودم ) یهو یه صدایی گفت : " اسمم" ؟! اونجایی ؟! صدامو میشنوی ؟!
    نمیدونم شاید توهم زده بودم یا یه همچین چیزی ولی خیلییی بد بود

  • imageBłąĉķ🖤 ŝķÿ
    [زن عزیزم= seng bin🫂]

    من یه بار وقتی 5 سالم بود داشتم با دوستام بازی میکردم
    اونم قایم‌باشک بود همه رفتن قایم شدن و من رفتم دنبالشون تا پیداشون کنم ( ما یه اتاق داریم که توش چیزایی بیکاره رو نگهداری میکنیم ) از همون اتاق یه صدای عجیب اومد مثل صدای یه بچه بود که داشت گریه میکرد منم رفتم ببینم که چیست وقتی رفتم در و باز کردم عروسک خرسیم او تو بود ( اما عروسک خرسی من تو خونه خالم بود و یادم رفته بود بیارمش )

    • imageBłąĉķ🖤 ŝķÿ
      [زن عزیزم= seng bin🫂]

      اون موقع با وجود اینکه خیلی کوچولو بودم اما خیلی شوک دیده بودم گرفتم بردمش تو هال سر مبلمون گذاشتم بعد یه ساعت وقتی اومدم دیدم که نیست اونجا همه جارو دنبالش گشتم یهو تو گوشی زنگ اومد خالم گفت عروسک خرسیت اینجاست فراموشش کردی برات میفرستم😐😐😐

  • یه خاطره دیگم دارم که
    وقتی ۷ سالم بود عروسک کوچولومو رو قسمت سمت چپ شوفاژ گذاشتم رفتم بیرون بعد از ۱ ساعت دوباره برگشتم اتاق اما عروسکم سمت راست شوفاژ بود و اصلا به رو برو نگا نمیکرد(روبرو گذاشته بودمش)داشت به در اتاق نگاه میکرد
    مثلا مثل اینکه منتظرمع😱

  • وقتی ۹ سالم بود
    یه شب که مثل همیشه با داداشم(اتاقامون یکیه)رفتم که بخوابم
    شب اتفاقی برام نیوفتاد ولی صبح که شد
    داداشم هم وحشت زده هم عصبی بهم گفت دیشب خیلی سر و صدا میکردی و اسممو صدا میزدی نمیزاشتی بخوابم
    با اینکه من اصلا بیدار نبودم و هیچوقت تو خواب اینطوری نمیشم
    بعد داداشم گفت تو خواب هم اسم خودت هم منو صدا میزدی میگفتی کمکم کنید کمک
    اره دیگه بعدش نتونستم چند شب بخوابم هنوزم از این اتفاق میترسم احساس میکنم یه کسی تو خواب اذیتم میکرد ولی نمیدونم چی بود اصلا زیاد جالب نبود این اتفاق برام

    • 😐 😱 .
      حتما اون چند روز حالت خوب نبوده .

    • وحشتناک بود

  • میدونم زیاد گفتم خاطره ولی یکی دیگه هم میگم 😂
    من از اتاق مامان و بابام خیلی میترسم راستش . بعد ی بار گفتم یعنی چی الینا ؟ شجاعت داشته باش 😂 .
    بعد شب موقعی که مامان و بابام پذیرایی بودن رفتم اتاقشون چراغ رو هم روشن نکردم که بگم مثلا شجاعم! بعد در رو بستم البته فقط خیلی کمش باز موند و خیلی تاریک بود بعد پریدم رو تخت و گفتم بفرما چیز ترسناکی نبود که بعد بلند خندیدم داد زدم هیچ چیز ترسناکی نیست . بعد تو اتاق مامان و بابام ی بالکن هم هست که از اون بیشتر میترسم بعد در بالکن هم باز بود و بعد از

    • صدای دست زدن اومد و جیغ زدم و رفتم بیرون از خونه

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.