زندگی دوباره p⁹

دیوید: خب ماریا رو بهم نشون میدی؟ خیلی دلم واسش تنگ شده . مایکل: اولا که اسمش الان کاترینه، دوما چی بگیم بهش؟ دیوید:" مگه دوستش نیستی؟ خب دعوتش کن.* ÷ مایکل☆ دیوید * ÷ نمیشه اون از من بدش میاد و من رو به عنوان دوست قبول نداره. اول با تانیا و لوکا تو یه اتاق بودن اون دوتا آوردنش اینجا و بعد به خاطر دوری از من دنبال کار بود بعد با کیو و ربکا آشنا شد که وقتی فهمید اون دوتا هم دوست من هستن ازشون دوری میکنه. بعد یه اتاق اجاره کرد و الان همسایه الیزابت و جولیکاعه.اون دوتا میگن تصمیم داره از این شهر بره." ☆ ولی نباید بزاری از این شهر بره اون خواهرت هست و تنها فرصت ما.÷ چه فرصتی فکر کن دوباره خواهرم رو ببینم اونم بفهمه کارلا شوهر داره نمیشه که.☆ دیگه نداره. شوهرش چند روز پیش مریض شد و فو.ت کرد.

مایکل شوکه شد و گفت :" این هم خوبه هم بد. ولی بیشتر به نفع ما هست.☆ درسته الان تنها موضوع ماریاس. باید یه جوری بهش بگیم که شو.ک نشه.÷ کار سختیه☆ آره خب ولی تو باید کاری کنی که بهت عادت کنه نه اینکه ازت دور بشه.÷ مگه تن.فر اون دست منه؟

۱ سال گذشته بود. مایکل و ماریا هم رو ندیده بودن. مایکل ورشکست شده بود و هیچ جا بهش کار نمیدادن. اوضاع زندگیشون خراب بود و بیشتر بچه ها دیگه کافه نمیومدن. مایکل تازه دوستاشو شناخته بود . به خاطر پول و مقام دوست شده بودن و تا یه ذره ضعف پیدا کرد از پیشش رفتن. فقط دیوید، کیو و لوکا بودن که بهش سر میزدن. ولی مایکل اونقدر اوضاعش بد بود که حتی جرئت نمیکرد به خونه اونا بره. یک روز یک اتفاق عجیب افتاد. البته از نظر مایکل به نظر عجیب میومد. یه مرد اونو تو خیابون دید و دعوت کرد که به شرکتش بباد . اون مرد به مایکل جا و مکان داد به همراه یه شغل خوب تو همون شرکت داد و گفت:" در عوض باید برام یه کاری انجام بدی." مایکل نمی دونست این چه کاریه ولی قبول کرد. خونه بزرگ بود ولی نه به اندازه خونه قبلیشون ولی باید قناعت میکرد.

درخواستشو قبول کردم و شرطش رو گفت:" باید به همراه چند تا از دوستات که حتما هم باید پسر باشن بری و یه وسیله ای رو از یه کسی بگیری. چیزی نیست که بابتش نگران باشی اون وسیله فقط یه برگه است که داخلش فقط یه متن نوشته شده همین. اون رو که گرفتی میری خونه و برگه رو میدی به اون چند تا دوستت. اونا میرن و این برگه رو به یه نفر دیگه میدن و یه پولی رو میگیرن و به من میدن. بعد اینجا استخدامی همین." مطمئن بودم چیزی که میگه به همین سادگی قطعا با کلی ماجرای جر...م و چیزای بد طرفم ولی تنها راهم بود. خسته شده بودم از این اوضاع واسه همین قبول کردم و به دیوید و لوکا ماجرا رو گفتم.

( گفت و گوشون طولانیه واسه همین + لوکا ،،÷ مایکل،،=دیوید)(+ )ولی تو نباید قبول می کردی ممکنه واسمون خیلی گرون تموم بشه(.=)اصلا مشورت گرفتی؟ تو نباید همینجوری تصمیم بگیری مایکل(÷)من به پولش احتیاج دارم هیچ جا بهم کار نمیدن تازه زیادم سخت نیست می تونیم انجامش بدیم.(+) روی ما زیاد حساب نکن(÷)آخه چرا شما مثلا رفیقام من هستید . فقط که نباید حرف از رفاقت بزنیم یکم هم باید نشون بدیم که دوستیم.(=)من که نیستم. (÷) من اگه نتونم این کار رو انجام بدم هیچ وقت نمی تونم خانوادم رو جمع کنم مثل قدیما. دیوید تو دیگه باید من رو درک کنی. (+ ) ببین اگه دیدیم به ضررمونه ما همونجا برمیگردیم تورو هم برمیگردونیم فهمیدی؟(÷) ممنون بچه ها آره

همگی روز بعد رفتیم و اون برگه رو به راحتی گرفتیم . من برگشتم خونه و بچه ها برگه رو بردن پیش اون مرد غریبه ولی جملات توی برگه براشون عجیب بود و کاری کرد که برگه رو بیارن پیش من. توی برگه نوشته بود:" این یک برگه نیست شاید یک و...صیت نامه باشد. من کارلا فورجر هستم...اما نه من کارلا اسمیت هستم . در تمام این مدت من و تام همه را گول زده ایم. حتی خودمان را. تام برادر ناتنی من بود نه شو.هرم . ما به اجبار و به دروغ با هم ازدواج کردیم . به دخترمان ماریا چیزی از این موضوع نگفتیم ولی همیشه نگران آینده دخترمان بودیم. تام باعث جدایی من و دیوید شد. باعث جدایی ماریا و مایکل از هم شد. ۲۰ سال دوری. ما فقط به منافع خود فکر می‌کردیم نه به منافع بچه ها.حالا من دیگر به پیش آن ها بر نمیگردم چون می دانم با این بیماری بیشتر از چند روز زن.ده نمیمانم اما فقط یک چیز از شما می خواهم...دخترم را. می خواهم حتی با اینکه حافظه اش پاک شده فقط چند ثانیه اورا ببینم. علاوه بر او مایکل را که ۲۰ سال بیشتر است ندیده ام ببینم. این تنها در خواست من از شما است آقای فورجر یا درست تر بگویم کسی که همه فکر می‌کردند پدر شو.هر من است پدرم بوده. پدر شما باعث این اتفاقات شده اید و از شما تقاضا دارم اولین و آخرین و تنها درخواست من را بپذیرید. کارلا اسمیت." این موضوع عجیب و نامه همه ما رو متعجب کرده بود و تا چند ساعت به کلمات نگاه میکردیم" کارلا اسمیت، پدر، ماریا اسمیت، مایکل اسمیت. گذشته ما واقعا چی بودید. ما واقعا کی هستیم. نمی دونم‌. هیچ کس نمی دونه...

نظرتون راجع به ادامه داستان چیه؟

نظرتون راجع به ادامه داستان چیه؟